
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم
بالا خانه ي ماما هيچ شبي بي مهمان نبود. طاهر وقتي از دور متوجه شد كه چراغ بالا خانه روشن است. قديفه اش را چند بار تكان داد، دست و رويش را با آب جوي تازه كرد و بدون اين كه تك تك كند يكراست رافت بالا خانه. ماما كه مصروف كنار زدن پرده ها از كلكين بود با صداي طاهر حيران شد كه پس از مدت ها اين صدا را مي شنود. ديد كه اشتباه نكرده و طاهر باز هم به خانه ي او آمده است. هردو يكديگر را سخت در آغوش گرفتند. ماما با اين كه سخت خوشحال شده بود، ناراحتي سيماي طاهر مجبورش ساخت پيش از هر چيز ديگر از طاهر بپرسد چه خبر است؟ طاهر كه خسته از سفر بود خواست كمي راحت شود و بعد جواب ماما را بدهد.
ماما هر چه زود تر وسايل راحتي طاهر را فراهم كرد. چاي تازه برايش دم كرد، حمام را برايش آماده نمود و در همان دم يكي از مرغ هايش را كشت و برايش يخني كرد. طاهر آن شب خوابيد؛ اما خواب آرام نداشت. پيره مرد با پسرش هرلحظه در مقابل چشمانش ظاهر مي شدند و از او كمك مي خواستند. صبح وقت بدون اين كه ماما را در جريان قرار دهد قديفه اش را به شانه كرد و راهي بیمارستان شد. با محافظ بيمارستان مقابل شد. از او پرسيد پيره مردي را كه شب به اين جا آورده اند در كدام اتاق است؟ محافظ با تأسف سر تكان داد و گفت او پس از يك ساعت از آمدنش فوت كرد. و از اين جا اخراجش كردند. طاهر مثل اين كه در جنگي شكست خورده باشد و پيش مردم شرمسار شده باشد آهي از سينه بركشيد قديفه اش را جمع و جور كرد و رفت. آن روز به همراهي ماما تمام شهر را گشت تا از آن دو رد پايي بيابد موفق نشد. خسته و درمانده به خانه ي ماما باز گشت و ساعاتي درازي تنها ماند و از ماما خواست تنهايش بگذارد. تا دو روز با كسي حرف نزد و اندوهگين در دنياي خودش غرق شد. اولين بار بود كه نتوانسته بود به كسي كه از او انتظار داشت، كمكي انجام دهد. طاهر با اين كه مكتب نخوانده بود؛ اما از بسياري آدم هاي دور و برش آدم چيزفهمي بود.
"مثل هر وز دیگر، کنارجاده خوابیده بود. مردم که رد می شدند گهگاهی چشمانخاک آلودش رامی گشود. نگاه پر از انتظارش گام های عابرین را بدرقه می کرد. چند اسکناس یک افغانی و پنج افغانی خاک گرفته در روی چادرش را سرهم گذاشته بود و بازهم در لحظات خواب و بیداری انتظار لطف عابرین راداشت. دستانش را گرد زانوانش حلقه کرد و به دیوار کنار جاده تکیه کرد. غروب و شلوغی جاده سایه های بلند و کوتاه برسرش ریخته بودند. از جایش برخاست، چادرش را چندبارتکان داد و به انتهای جاده چشم دوخت. زنی آمد دستش راگرفت و می خواست حرکت کند که موتری در کنارش متوقف شد: «امشب بامن میروی؟ - چند نفر هستید؟ - سه نفر- پس باید به اندازهی سه نفر پول بدهید- درست است.» گفتوگو تمام شد و موتر در خم و پیچ کوچه ها ناپدیدگشت."
روی لبه ی بام می آید و باز به گشت و گذار مردم خیره می شود. از این مشغولیت خوشش می آید. به همه که نگاه می کند؛ هرکس به نحوی مشغولیتی دارد و به کاری مصروف است. تا نزدیکی های ظهر یک بسته سیگار را تمام می کند. در همسایه گی اش سماوار است، مرتب چای می نوشد و به کار و بار مردم خیره می شود. همه چیز برایش مکرر است. زندگی خودش با دیگران. فکر می کند همه چیز به جز تکرار چیز دیگری نیست. چیز تازه ای به نگاه اش نمی خورد. از بالا به پایین که نگاه می کند دست فروشان روی جاده را می بیند که بیشتر از فکر فروش به فکر پولیس هستند؛ مثل این که از حادثه ای خبر شوند یکباره بازار دست فروشان به هم می خورد و همه فرار می کنند. با آن هم جنب و جوش مردم ادامه دارد و هرکس دنبال کارش است. باز غرق خود می شود و چند سیگار دیگر را پی هم دود هوا می کند. چای سبز همچنان در پهلویش است. هوا که رو به سردی می نهد برای او دلگیر کننده است. نمی تواند بیرون شود و در هوای سرد از لبه ی بام به تماشای مردم بنشیند. از زندگی تکرار خیلی خسته شده است. دروازه ی اتاقش را می بندد و پا به بیرون می گذارد. برف ها زیر پایش خش خش صدا می کند. برق برف چشمانش را آزار می دهد. عینک های دودی اش را می گذارد و به گام هایش ادامه می دهد. نادیده در هنگام راه رفتن با کسی برخورد می کند. پیش از این که از او معذرت بخواهد مجال این را نمی یابد. با چند فحش و ناسزا مواجه می شود، چیزی نمی گوید و راه اش را چپ می کند؛ وقتی نزدیک دریاخانه می رسد، همه جا سپید است. عینک اش را که بر می دارد برف نقره گون به چشم هایش سوزنک می زند. در این جا کسی دیده نمی شود؛ جز چند زاغ سیاه، که با قاغ قاغ شان سکوت دریاخانه را می شکنند. چند تا سگ هم روی برف ها جست و خیز می زنند و از این کار لذت می برند. پس از روزهای زیادی که چندین بار به این جا آمده بود این بار متوجه چیزی می شود که زیاد می خندد. چند گامی دورتر از او دو پسر بچه در داخل یک گودال نه چندان عمیق از هم لذت می برند. با آن که هوا سرد است، اما به نظر می رسد آن ها در جریان کار سردی هوا را حس نمی کنند. خودش را کنار می کشد تا آن دو از موجودیت او نفهمند. سیگاری روشن می کند و بر می گردد. وقتی دروازه ی اتاقش را باز می کند با نامه ای بر می خورد که لای دروازه گذاشته شده بود. نامه را که باز می کند نوشته است : « سلام رفیق روزهای سرد! با آن که می دانم دیگر بر نمی گردی و از این همه گیر و دار های دور و برت خیلی خسته هستی، چند روز قبل همسرت با همه وداع کرد و درآخرین لحظات از تو خواست، هرگاه بالای گورش آمدی فقط برایش دعا کن. فرخ و فرشاد هم رفتند نز مادر بزرگ شان. فضای خانه دلگیر تر از گذشته شده است.»
بقیه ی نامه را نمی خواند و کاغذ را مچاله کرده به گوشه ای پرت می کند. دست هایش می لرزند و با خود می گوید من هم باید بمیرم. باز پی هم چند سیگار دود می کند و فضای اتاق را پر می کند از دود. آهسته آهسته خواب روی پلک هایش سنگینی می کند و می رود به خواب. با صدای انفجاری از خواب می پرد؛ وقتی به ساعت نگاه می کند 3 پس از ظهر است. با عجله کورتی اش را به شانه می کند و به بیرون می رود. می بیند چند دست و پای بدون سر و تن به هر طرف افتیده اند. سرک خون آلود است و سر و صدای موتر پولیس و انتقال اجساد به بیمارستان جریان دارد. در میان کشته شده گان چشمش به گدای کنار جاده می افتد. پیش از این هم او یک پای نداشت، اما حالا به جز سرش همه اعضای بدنش متلاشی شده بودند. بیشتر از هر وقت دیگر خسته و ناراحت می شود و دوباره بر می گردد به اتاقش. فراموشش شده بود که دروازه ی اتاق را ببندد. متوجه می شود که در نبود او بعضی از اشیای اتاق به سرقت رفته است. به جای دیگر نقل مکان می کند، اما در اینجا نمی تواند به تماشای مردم بنشیند. اتاق تاریکی است که از پنجره اش نور نمی آید. ترجیح می دهد چند وقتی همین گونه در تاریکی باشد.
روز های آخر زمستان را در همین جا می گذراند و بعد راهی سفر می شود. موتر آهسته آهسته به حرکت می آید و یک مسافر نشسته در چوکی پیش روی موتر یک کپه نصوار به دهن می گذارد و دستانش را برای دعای سفر به رویش کش می کند. او هم سیگار دود می کند. دود در درون موتر و موتر در درون دره گم می شود.
همیشه می گوید اگر یک بار دیگر ببینمش باز حالم خوب خواهدشد. باز دور چشمانش را اشک حلقه می کند و بغض گلویش را پر می کند. نوید را صدا می زند و سر و صورتش را غرق بوسه می کند. صدای های و هوی بچه های کوچه نوید را وا می دارد که او را تنها بگذارد و برود دنبال دوستانش. هوا کم کم رو به تاریکی می نهد. تاریکی از هروقت دیگر برایش دل گیر و دل تنگ کننده است. لین های برق هم مدتی است دچار سوختگی شده و حالا برقی هم نیست که این خانه با آن روشن شود. فانوس در میان خانه خیلی حزین و فقیر می نماید. با وی شریک درد هایش است و تا نیمه های شب با او یکجا ناله می کند. ساعات پیش نوید را خواب برده است. سلیم که وارد خانه می شود، فضای خانواده برای او هم دلگیر کننده است. بی آن که چیزی بگوید لقمه نانی به دهن می کند و به گوشهای می خوابد. باز می گوید اگر یک بار دیگر ببینمش باز حالم خوب خواهدشد. این را می گوید و سکوت فضای خانه سنگین تر می شود.
صبح ها هم چندان رنگ و رونقی ندارد. سلیم وسایل کارش را به شانه می اندازد و مادرش را باز تنها می ماند. نوید با بازی هایش اندکی برایش شادی می بخشد و حالش را دگرگون می کند. پس از سپری شدن چند ماه صادق وارد خانه می شود، اما تنها می آید. چشمان منتظر او هیچ پیامی را ندارد. فقط به دروازه نگاه می کند و باز تکرار می نماید : « اگر یک بار دیگر ببینمش باز حالم خوب خواهدشد.» او می داند که صادق هم به درد هایش مرحم گذاشته نمی تواند. چشمانش را اشک پر می نماید و لحظه هایش تلخ تر می گردد.
می خواهد بخوابد اما کابوس های وحشت ناک نمی گذاردش که به خواب برود. باز خواب می بیند که : « زخمی ها را زود زود به شفاخانه منتقل می کنند و مردم هراسان و وحشت زده این طرف وآن طرف در گریز هستند. دود فضا را پر کرده است و از هرسو ناله و ضجه بلند است. از او تنها بکس مکتبش باقی مانده است. قلم و کتابچه اش خون آلود شده و آن سو تر پراگنده شده اند. کسی باور ندارد که او مرده است.»
با چیغی از خواب می پرد و دلگیرتر از همیشه است. روزهای زیادی را همین گونه در انتظار او سپری می کند، اما این روزها ی انتظار پایانی نمی داشته باشند. نوید را هم نمی گذارد دیگر به مکتب برود. هرگاه به او نگاه می کند دلهره و وحشتش فزون می شود. او را سخت در آغوشش می فشارد و سر و صورتش را غرق بوسه می کند. وقتی دو سال از این واقعه می گذرد و او گم شده اش را نمی یابد دچار بیماری می شود. در بیمارستان بستری اش می کنند. سلیم و صادق هرلحظه و هرروز در کنارش هستند و نمی گذارند لحظه ای تنها باشد، اما همین که باز او یادش می آید تپش قلبش بیشتر می گردد و نفسش بند بند می شود. از بسکه به سقف اتاق بیمارستان نگاه کرده است چشمانش هم دچار مشکل شده است. سلطانه پرستار مهربانی است. با مهربانی به او نزدیک می شود و دارو هایش را به وقت و زمانش در اختیارش می گذارد. او را دلداری می دهد و گاهی حال و هوایش را دگرگون می کند. اما این ها هیچ کدام به او اثری نمی کند و پس از لحظه ای باز دچار وحشت و ترس می شود و داد و فریاد سر می دهد. زرق یک آمپول، به چشمانش خواب می آورد و آرام می شود. سلیم و صادق حیران اند که با او چه کنند؟ هرچه از دست شان آمده دریغ نکرده اند. اما در او هیچ تغییری نیامده است. وقتی تاثیر دارو پایان می یابد چشمانش را می گشاید و از او می پرسد. باز گفته هایش را برای سلیم و صادق تکرار می کند : « اگر یک بار دیگر ببینمش باز حالم خوب خواهدشد.»
فضای بیمارستان کم کم بیشتر از هروقت دیگر برای همه دلگیر تر می شود. پس از چندی او مرخص می شود و به خانه بر می گردد. وقتی به خانه می آید فکر می کند او در خانه است و با نوید در کنار باغچهی حویلی بازی می کنند. اما وقتی وارد باغچه می شود می بیند چیزی نیست. فضای باغ تنهاست و سکوت آن با صدای قمری ها شکسته می شود. به خانهی خودش که وارد می شود می بیند دسترخوان منتظر اوست تا بیاید و با اشتیاق مثل همیش آن توته های نان دردهان بگذارد و بعد با نوید یکجا با لبان متبسم فضای خانه را پر از محبت کنند.
زن های همسایه به دیدنش می آیند. نصیحتش می کنند و دلداری اش می دهند که از غصهی زیاد خودش را خواهد کشت. او به حرف های آن ها نیز چندان توجهی نمی کند و باز اشک در چشمانش حلقه می زند و همه جا را تیره و تار می بیند. بغض گلویش می ترکد و با صدای بلند گریه می کند و زنان دیگر هم با او یکجا گریه می کنند. می رود لباس های او را پیش روی زن های همسایه پهن می کند و به هر یادگار او بوسه می زند. تنهایش می گذارند و می روند. آهسته آهسته تصمیم می گیرد خودش را از این حالت رهایی بخشد و با موجودیت نوید کم کم حالتش را دگرگون کند. خانه را سر و سامان می دهد. صحن باغچه را تمیز می کند و برای نان شب آمادگی بگیرد تا پس از چند سال با صادق و سلیم یکجا سر سفره بنشیند. مصروف تنظیم امور خانه است که صدای انفجار مهیبی در جای میخکوبش می کند. همه چیز از یادش می رود و هراسان به طرف دروازه می دود. ساعاتی نمی گذرد که همان واقعهی چند سال پیش تکرار می شود. او در انتحار مرده بود و حالا جسد خون آلود و پارچه شدهی نوید را هم به خانه می آورند.
دیگر نتوانست سر پا بیاستد. سرش چند بار چرخ خورد و نقش زمین شد.
از آن روز به بعد احساس می کرد همه دار و ندارش را از دست داده است. فکر می کرد متاع بی ارزشی شده است که در بازار سیاه هم به فروش نخواهد رسید. به خوشی های هم قطارانش حسودی می کرد. دیگر هرگز به پالیز خربوزه نرفت. روز ها تا صبح وقتی از آب و علوفهی گاو ها خلاص می شد، می رفت به کنج خانه و در رویا هایش غرق می شد. با خودش می گفت اگر می دانستم قیمت خربوزه این قدر زیاد بود هرگز به آن دست نمی زدم؛ چرا دیگران رهایم کردند و رفتند؟ نادره و خاطره هم عروسی کردند و رفتند. هیاهوی ذهنی یک لحظه آرامش نمی گذاشت. تصمیم گرفت به این حالت پایان دهد و خودش را از این همه رنج و درد رهایی بخشد. فکر می کرد در خانه و بیرون همه با چشم طعن و نفرین به او نگاه می کنند.
ساعت های نزدیک به چاشت یک روز لباس هایش را در گوشهای پنهان کرد و آهسته آهسته از خانه بیرون شد. نیم ساعتی نگذشته بود که به نزدیک دریا رسید. دریا چنان غرشی داشت که صدایش از فاصله های نزدیک به خوبی شنیده می شد. کسی در آن حوالی به چشم نمی خورد. ترس و وحشت سراپایش را فرا گرفته بود. مثل کسی که سرما خورده باشد می لرزید. باز دید که او حالا کسی است که دیگر هیچ کس تحویلش نخواهد گرفت. بهتر است به این وضعیت خاتمه دهد. همه آرزو هایش را برباد رفته دید. دریا هم با حرص و ولع دهان باز کرده بود تا او را ببلعد. چشمانش را بست و با شدت هر چه تمام خودش را به دریا پرتاب کرد. در یک چشم به هم زدن دریا او را بلعید و دو باره به جوش و خروشش ادامه داد. مثل این که دریا هم نتوانست او را هضم کند. او خواست از همه بگریزد و به مرگ پناه ببرد، اما این پناهگاه هم امانش نداد. پس از ساعاتی او را از خودش راند و در یکی از محلات دور تر به دست ساحلش سپرد. برخورد صخره های دریا چند حصهی بدنش را زخمی ساخته بود. وقتی چشم گشود، سلیمان با خانم پیرش بالای سرش نشسته بودند و به مداوای زخم هایش می پرداختند. بی اختیار اشک از گونه هایش سرازیر شد. خیلی مأیوس شد که زنده است. فکر کرد این همه رنج و عذاب از سر گرفته خواهد شد. از ته دل گریه کرد و گریه کرد. دلش خیلی درد داشت. پیر مرد پس از آن که مقدار نان و آب برایش داد، از خانه گک خسی اش خربوزهای برای او آورد تا توانسته باشد از او پذیرایی کند. وقتی خربوزه را دید یک بار دیگر آن صحنه را به یاد آورد، از خربوزه بدش می آمد. به گوشهی تنهایی پناه برد و باز گریه کرد. روز هایی را با سلیمان و خانم اش گذراند. آن ها هم دانستند که هرچیز این دنیا بدش می آید. سلیمان با به یاد آوری از گذشته ها و تجربه های زندگی او را دلداری داد و اطمینانش داد که زندگی این فراز و نشیب ها را دارد و نباید این طوری کند.
حدسش درست بود؛ وقتی دوباره به خانه برگشت باز همان غم و غصه رهایش نکرد. در لحظاتی که تنها می بود غم و غصه بیشتر آزارش می داد. کسی نبود تا حرف اش را بشنود و محرم اسرارش باشد. دوستانش هم به او خیانت کردند. در هر جا داستانش را به هرکس گفتند و دهن به دهن به مردم انتقال دادند. دلش برای رفتن به محافل و عروسی ها تقلا می کرد، اما از شرم و نگاه های طعن و لعن پا به بیرون گذاشته نمی توانست. عروسی نادره را فقط از لب بام به تماشا نشسته بود. کم کم مثل قهرمان داستان " فصل پنجم" شده بود. غم و غصه اش را با گاو و گوساله تقسیم می کرد. در یک شبانه روز چندین ساعت مصروف آن ها می شد. شیر و قیماق فراوان داشت و هیچ کس را از آن بی نصیب نکرده بود.
صبحگاه یکی از روزها چند مرد و بادو خانم میان سال مهمان شدند. او نمی دانست چه خبر است، فقط با سلیقهی خاصی برای شان چای صبح را آماده کرد و از آن ها پذیرایی نمود. تا روز های نزدیک به عروسی اش هم ندانست که آن ها کی ها بودند و برای چه آمده بودند. می دانست که در خانه مثل جنس بیکاره و استهلاک شده است؛ اگر کسی به خواستگاری اش بیاید حتمن در اولین بار برای خواستگاران جواب مثبت داده خواهد شد. همین طور هم شد خودش ندانست چگونه نامزد شد و چگونه زمان عروسی اش فرا رسید. دختران دیگر از روی تمسخر به او مبارکباد می گفتند و با نیش زبان بیش تر آزارش می دادند. وقتی تنها می شد باز با آه و افسوس از خوردن خربوزه پشیمانی می کرد. و به آنانی که او را تنها مانده و خود گریخته بودند نفرین می کرد.
او را به طرز خاصی آراستند و با رقص و پایکوبی عروسی اش را جشن گرفتند. در روز عروسی در دلش غوغا برپابود. زبان همه کسانی که می گفتند تو شوهر پیدا نمی کنی بسته شده بود. همه مردم محله به عروسی اش آمده بودند. وقتی مراسم پایان می یافت و می خواستند عروس را ببرند به خانه یکی از همسایه ها به او نزدیک شد و در گوشش چیزی گفت. به چهار اطراف خانه نظری انداخت و اشک در چشمانش حلقه زد و با دنیای از افکار وحشتناک خانه اش را ترک کرد. گاو وگوساله اش نیز از رفتن او ناراحت شده بودند.
یک روز پس از عروسی او را به خاک سپردند. آن شب زفاف حلیم خان دریافته بود که این عروس بکارت ندارد. در همان دم به او گفته بود که لباس هایش را جمع کند و خانه اش را ترک نماید، اما او قبل از برگشتن به خانه با تفنگ حلیم خان به زندگی اش پایان داده بود. شمار کمی از مردم در جنازه اش اشتراک کردند. می گفتند او حرام مرده است.
او قبل از مردنش به حلیم خان ( شوهرش ) گفته بود که انتقام خونش را از صمد دهقان بگیرد. آن زمان ها که او شانزده ساله بود؛ وقتی با دیگر دختران از پالیز صمد دهقان خانه خربوزهای را کنده بود، دیگران گریخته بودند و او به دام افتاده بود. پس از به دام افتیدن صمد در میان جویچه یی او را به این سرنوشت دچار کرد.
نصیبه وقتی به او نگاه می کرد همه غم هایش را فراموش می کرد. او برایش یک دنیا ارزش داشت. به او گفته بودند طفل اول خیلی شیرین است. او اکنون این شیرینی را حس می کرد. حتا گاهی اوقات به خاطر او بسیاری کارهایش را فراموش می کرد. با او بازی می کرد، به او لباس می پوشاند و برایش بهترین غذا ها را می داد و ساعت ها خودش را سرگرم می کرد. این خوشی ها را با خلیل یکجا تقسیم می کرد. خلیل فکر می کرد پس از گذشتاندن یک دوره رنج و مشقت حالا او از خوشبخت ترین آدم ها است. از موقف، جایگاه، شهرت، ثروت و ... برخوردار بود.
این خوشی ها دیری نپایید. آن روز که هوا خیلی دلپذیر بود، و بوی گل های بهار هرکسی را مست می کرد، با نصیبه و کریمه یکجا سوار موتر شدند و راهی تپه های سبز بادام دره شدند. کریمه زیبا تر از گل های بهار در چوکی جلو موتر به تماشای زیبایی های طبیعت پرداخته بود. او به سن 11 پا گذاشته بود. موهای سیاه و پُرپشتش بر چهرهی سپیدش زیبایی ویژه یی بخشیده بود.
نزدیکی های ظهر بود که بر بلندای تپه یی توقف کردند؛ تا از زیبایی طبیعت و هوای ملایم دقایقی لذت ببرند. نصیبه رفت تا سفره را پهن کند و خلیل هم پس از این که کریمه را پیاده کرد، موتر را در گوشه یی خاموش کرد.
کریمه با چند عروسک ( گُدی ) خودش را مصروف ساخته بود. و پدر و مادرش از این حالت لذت می بردند. دقایقی نگذشته بود که کریمه به دنبال پروانه یی از شیبی تپه به پایین به دویدن آغاز کرد. گام هایش هر لحظه سریع تر می گردید. وقتی مادرش این را دید چیغی کشید و بی هوش بر زمین افتاد. خلیل هم هراسان و نگران به دنبال کریمه دوید. قبل از رسیدن او در یک چشم زدن کریمه به پایین تپه سقوط کرد و لحظه های خوشی آن ها را به غم تبدیل نمود.
ساعت 2 پس از چاشت آن روز کریمه در شفاخانهی شهر بستری گردید. پدر و مادرش از او پرستاری می کردند و از هیچ کاری لحظه یی فرو گذار نمی کردند. نصیبه هرآن به گونه ها و چشمان او بوسه می زد و صدقه و قربانش می شد. چند روزی گذشت. بر بی قراری های مادرش افزوده می شد. بالآخره دکتوران نظر دادند که پای راست کریمه در اثر افتیدن به شدت آسیب دیده و امکان بهبودی آن نیست و باید از قسمت زانو قطع گردد. یک بار دیگر دنیا بر سر خلیل و خانمش سیاه و تاریک گردید و بر آیندهی کودک شان نگران شدند.
وقتی کریمه بزرگ تر شده می رفت، در محل از این و آن حرف های ته و بالایی زیادی می شنید که بر ناراحتی اش می افزود. با این همه آن دو، همه غم ها را تحمل کردند و دختر معلول شان را بیشتر از پیش مورد ناز و نوازش قرار دادند؛ تا او این کمبود را احساس نکند و مانند دیگران زندگی کند.
چند سالی گذشت، خلیل پس از کریمه صاحب دو پسر دیگر گردید. کم کم فضای خانه حالت اولی اش را می یافت. کریمه نا راحت نبود. به درس هایش ادامه می داد و از برادرانش نگهداری می کرد. حُسن و زیبایی اش زبانزد همه شده بود.
***
نیمه های شب بود که دروازه تک تک شد. خلیل به مشکل از جایش بلند شد چراغ دستی اش را روشن کرد و رفت تا ببیند که در این وقت شب چه خبر است. باران به شدت می بارید و جوی های باریک آب گل آلود به هرطرف راه کشیده بود. وقتی دروازه را باز کرد با دو مردی که خیلی خسته به نظر می رسیدند برخورد. باران همه لباس های شان را تر ساخته بود. هر کدام پشتاره یی با خود داشتند. خلیل در اول آن ها را نشناخت؛ اما وقتی دقیق شد، دید پسران کاکایش ( سلیم و نجیب) هستند. آن ها همدیگر را در آغوش گرفتند و داخل خانه شدند. صبح وقتی چشم گشودند، باران بند آمده بود و آفتاب از میان ابرهای پراگنده چشمک می زد. سلیم خمیازه یی کشید و نجیب را بیدار نمود. نجیب گفت : شانه هایم هنوز هم درد می کند. بی انصاف ها هیچ دل شان نمی سوخت.
خلیل چای صبح را آماده کرد و از آن دو خواست که بیایند سر سفره ی چای. بچه های خلیل مثل آن که بیگانه یی به خانه شان آمده باشد خاموشانه به آن ها نگاه می کردند. سلیم رو به پسر کاکایش کرد و گفت : بچهی کاکا نام خدا بچه ها کلان شده، مگم نگفتی ینگیم شان کجاستند؟
- زنده باشی! نصیبه رفته خانهی پدرش، شاید همی ساعت ها پیدایش شوه. راستی شما قصه کنین از ایران بعد از دوازده سال آمدین؟
سلیم گوشهی سفره را جمع کرد و گفت : « راست گفتی بعد از دوازده سال آمدیم، شب ده مسیر راه دزدا موتر ما ره ایستاد کردند و دار و ندار ماره گرفتند. فقط لباس های مان با ما است بس.»
خلیل سرش را به علامت تأسف تکان داد و سفره را جمع نمود. نجیب با بچه های خلیل مصروف بازی بود که نصیبه با کریمه یکجا وارد شدند. نصیبه با تعجب نگاه کرد، در اول آن ها را نشناخت، اما وقتی خلیل برایش گفت که سلیم و نجیب است به آن ها خوش آمدید گفت و از آمدن شان خیلی خوشحال شد. کریمه شرمیده شرمیده با آن ها احوال پرسی کرد و زود خانه را ترک گفت. نجیب متردد پرسید: ینگه جان ، ای دختر شرمندوک کی بود؟ نشناختمش.
نصیبه با تعجب گفت : چطور نشناختین ؟ همو وقتی که شما می رفتین او شش ساله بود.
- خو ببخشین که او وخت خورد بود، درست به یادم نمانده، حالی نام خدا جوان شده.
خلیل موترش را روشن کرد تا آن دو را تا نزدیک ایستگاه موتر ها ببرد. نجیب و سلیم با همه خدا حافظی کردند و رفتند. هنگام خدا حافظی نجیب به عقبش نگاه کرد که کریمه دارد ظرف می شوید. با او هم خدا حافظی کرد و رفتند.
آن دو وقتی به خانه رسیدند، پس از یک مدت طولانی باعث خوشحالی همه گردیدند. خورد و بزرگ محل جوقه جوقه به دیدن شان می آمدند و از آنان می خواستند که از مسافرت و مصروفیت های شان در مُلک مردم قصه کنند. مدتی از این دید و باز دید گذشت. و سلیم و نجیب با پدرش به کار زمین داری و كشاورزي شان مصروف شدند. در نزدیکی های شام یک روز که مادرش مصروف پختن نان بود، نجیب آمد و نزدیک تنور نشست تا از نان گرم برآمده از تنور تناول کند. وقتی مادرش از پختن نان فارغ شد نگاهی به دور و برش انداخت و به پسرش گفت : نجیب بچیم، منتظرت بودم که بخیر از مسافرت بیایی؟ حالی که آمدی ده زنده بودن مه آرزو دارم هوس و آرمانته ببینم.
نجیب دانست که مادرش چه می خواهد. پیش از این چند بار دیگر نیز از او خواسته بود تا دختر مورد نظرش را انتخاب کند که برود برایش خواستگاری. دختران زیادی را از محل برایش پیشنهاد کرده بود، اما او هیچ کدام آن ها را نپذیرفته بود.
پس از دقایقی بلآخره نجیب حرف دلش را برای مادرش گفت و از او خواست تا برای خواستگاری خانهی پسرکاکایش ( خلیل ) برود : مادر غیر از کریمه کسی دگه به دلم نمیشینه؛ اگر مره خوش می سازی ...
پیش از این که حرف نجیب تمام شود، مادرش حرف اش را قطع کرد و گفت : « بس کو دگه، ای قدر شه نمی خواستم. تو از چه کم استی که یک دختر لَنگ و بی پایه خوش کدی. شرم کو. ماره ده بین مردم شرمنده می سازی.»
نجیب که مدت زیادی را در بیرون از افغانستان گذرانده بود، یاد گرفته بود که در مورد جایگاه یک معلول در جامعه چگونه فکر کند. او به همین خاطر خواست با ازدواج با دختر معلول پسر کاکایش این فکر منفی را از ذهن خانواده و مردم دور کند؛ مگر تلاش هایش بی نتیجه ماند و مادرش گفت اگر از این موضوع نگذرد شیرش را حلالش نخواهد ساخت. پس از آن روز نجیب آهسته آهسته منزوی و گوشه گیر شد و از این حالت در رنج و ناراحتی غرق گردید. مادرش هم از موضوع زن گرفتن و خواستگاری دیگر چیزی نگفت.
نجیب آن صبح تازه از خواب بلند شده بود که صدای خلیل را شنید که در صحن حویلی با سلیم صحبت می کرد : فردا بخیر کریمه جان میره پشت بخت خود. اگر همرای زن کاکایم یکجایی بیایین، خوش می شوم.
نجیب فکر کرد هنوز هم خواب است و این موضوع را خواب می بیند. چشمانش را مالید و دروازه را باز کرد تا برود از نزدیک ببیند و بشنود؛ مگر خلیل رفته بود. دستش را به پیشانی اش گذاشت و دیگر نفهمید چه شد.
سرش را به در و دیوار می کوبد و ناله های دردناک سر می دهد. خودش هم نمی داند این سردردی ناشی از چیست. وضع اتاق خیلی نامرتب است. کاغذ ها به هر طرف پراگنده اند و هیچ چیز سر جایش نیست. سیگارش را روشن می کند و چند دود محکم به سینه اش داخل می کند و دوباره آن را راهی هوا می کند. می آید نزدیک کتاب ها می نشیند یکی یکی آن ها را از قفسه پایین می کند، هرکدام را یک ورق می زند و به گوشه یی پرتاب می کند. به نامرتبی اتاق افزوده می شود. به تصویر روی دیوار خیره می شود آن هم نمی تواند افکارش را از این حالت بیرون بیاورد. در این حالت زنگ دروازه به صدا درمیاید. همسایه با گیلاسی از شیر وارد می شود. با سردی از او استقبال می کند و شیر را می گذارد لب تاق. آخرین باری که با نیلا دیده بود به یادش می آید که برایش گفت : تو با این طور نمی توانی زندگی کنی، از خود چه ساختی؟
عکس او را از الماری بیرون می کشد و به زمین می زند. با شکستن صدای قاب عکس سکوت اتاق هم می شکند. از پنجره می نگرد که بچه ی همسایه به دنبال مرغ اش لب لب بام می دود. اول در دلش دلهره می افتد که شاید او بیافتد و پایش بشکند؛ اما باز پیش خود می گوید بگذار بشکند. چه خواهد شد؟ من شکسته ام چه شده که او بشکند. دروازه را نیمه باز می گذارد و در صحن حویلی به قدم زدن می پردازد. مرتب سیگار می کشد و این سو آن سو می رود. به لب دیوار متوجه می شود که کسی نگاهش می کند. فکر می کند که نیلا است و حال به ملامت کردنش خواهد پرداخت؛ باز می بیند که یاسمین دخترهمسایه است. به او اعتنایی نمی کند و دوباره وارد اتاقش می شود. به آیینه نگاه می کند موهایش ژولیده و زیر چشمانش سیاه شده است. همه چیز را به حال خودش می گذارد، کورتی اش را به شانه می اندازد و در حرکت می شود. باران کم کم شروع به باریدن کرده است. آخر های پاییز است. باد زوزه می کشد و سردی اش گوش و بینی آدم را در امان نمی ماند. پیش از این که خانه را ترک کند با همسایه سر می خورد. او بی این که توجهی به حالت او نماید، می گوید تا دو روز دگر اگر حویلی تخلیه نشود همه دار و ندارت بیرون کشیده می شود. با خبر.
مثل این که چیزی نشنیده باشد دستش را در آستین ناپوشیده اش می کند و به راهش ادامه می دهد. باز سیگاری روشن می کند و تیز تیز گام بر می دارد. باد زوزه می کشد و بینی و گوشش را سرخ کرده است. پس از بیست دقیقه عقب دروازه ی رنگ رفته یی قرار می گیرد. زنجیره ی دروازه را به صدا درمی آورد. زن میان سالی دروازه را به رویش می گشاید و از او می پرسد که کسی دیگر همرایت نیست؟ با تکان دادن سر جواب منفی می دهد و وارد حویلی می شود. زن دروازه را می بندد. باد صدای بسته شدن دروازه را بلند تر می کند. بازهم چند تازه نفس از او پذیرایی می کنند. شیشه ها عرق کرده و باران هم شدت یافته است. توأم با باران هوا هم سرد است. به مشکل می شود از شیشه های پنجره بیرون را تشخیص داد. نگینه با پیرهنی که یخنش نیمه باز است می آید و جام را پیش رویش می گذارد.
نگینه می بیند که بیشتر از هر بار دیگر نگران است. دقایقی نمی گذرد که نسرین هم وارد می شود. به هردوی آن ها نگاه می کند و چیزی نمی گوید. پس از این که ساعتی را با آن ها می گذراند به خواب عمیقی فرو می رود. باران بند آمده و هوا پیش تر از پیش سرد شده است. باد زوزه می کشد و هوا رو به تاریکی می رود. زن میان سال از خواب بیدارش می کند و می گوید : بیدار شو که به مهمانان شب آمادگی می گیریم. مقداری پول در کف پیره زن می گذارد و آن جا را ترک می گوید.
سکوت شامگاهان در هوای سرد در کوچه ها با عو عو چند سک می شکند. می بیند دور تر از او چند سگ نر به جان یک ماده سگ افتاده اند و هرکدام از او طمع دارند. ساعات پیش را به یادش می آورد. خودش مثل سگ می شود که به جان نگینه و نسرین افتاده بود. پستان های آن دو را دندان کرده بود.
ساعت های طولانی در کوچه ها به قدم زدن می پردازد، شب از نیمه گذشته است که وارد اتاقش می شود. می بیند اتاقش خالی به نظر می رسد. باز پی هم سیگار می کشد. احساس می کند که پشت پنجره کسی است و از او می خواهد از اتاق بیرون شود. چند بار به بیرون سر می زند چیزی نمی بیند. صدای باد با صدای چند سگ سکوت شب را برهم می زند. وقتی به اتاق وارد می شود می بیند از میان روشنی چراغ خانمش نیلا بیرون می شود. در اول خیلی کوچک است؛ اما آهسته آهسته بزرگ می شود و خودش را به او نزدیک می کند. کاردی به دست دارد و با چشمان خون آلود به سوی او می آید. صدای چیغ کسی می آید که نکُش ! نکُش ! او نزدیک تر می شود. چراغ هم خاموش می گردد. کارد در تاریکی برق می زند و به او نزدیک تر می شود. یک بار با صدای یک فیر از حویلی همسایه می بیند که چیزی نیست. گلویش خشک شده و عرق سردی بر پیشانی اش نشسته است. نفس نفس زنان پشتش را به دیوار می چسباند و از اتاق خارج می شود. سر و صدا از حویلی همسایه بلند است. همهمه ی همسایه گان در فضا پیچیده است. هوا تاریک است و باد هم زوزه می کشد. هوا بیشتر سرد شده است. وقتی وارد حویلی همسایه می شود. می بیند آن که آن روز از لب دیوار نگاهش می کرد غرق در خون افتاده است و مادرش بر سر و رویش می کوبد. از کسی چیزی نمی پرسد، وقتی پیش تر می رود کسی دیگر نیز آخرین نفس هایش را می کشد. می رود از یخن سردار می گیرد و می گوید چه خبر است. سردار تفنگچه اش را به طرف او می گیرد و می گوید : برو که تره هم مردار می کنم، به تو غرض نیست. یکی از دستش می گیرد و می گوید : بیا ما و تره چی ؟ دخترش را همرای نامزادش گیر کرده هردویشه کُشته. بیا بریم که شب ناوقت است.
تا وقتی که به خانه می رسد این صدا چند بار در گوشش تکرار می شود : « بیا ما و تره چی ؟ دخترش را همرای نامزادش گیر کرده هردویشه کُشته. بیا بریم که شب ناوقت است. »
دیگر حرفی نمی زند و می رود به اتاقش. آن شب نمی خوابد. تاصبح کابوس می بیند. نزدیکی های صبح خواب در چشمانش سنگینی می کند و خوابش می برد. هنوز ساعتی خواب نکرده است که کسی به شیشه تک تک می کند که دروازه را بازکن. وقتی دروازه را باز می کند دو نفر بدون این که چیزی به او بگویند اثاثیه اتاق را به بیرون می کشند. آهسته آهسته چیزی در اتاق باقی نمی ماند. جز جاسیگاری که از خاکستر سیگار پر شده است. باز چند سیگار را پی هم دود می کند و اتاق را ترک می گوید.
آهسته آهسته گام بر می دارد و به طرف گورستان مرکزی شهر در حرکت می شود. گورستان پنج کیلومتر از شهر فاصله دارد. دانه های برف یکی یکی از آسمان بر زمین می نشیند و جا های خشک زودتر از دیگر جا ها سپید می شوند. بر گوش ها و مو های او هم برف نشسته است. وقتی به گورستان می رسد با جمعیت بزرگی رو به رو می شود. به یادش می آید که آن شب آن مرد گفته بود : « بیا ما و تره چی ؟ دخترش را همرای نامزادش گیر کرده هردویشه کُشته. بیا بریم که شب ناوقت است. »
به نزدیک گور همسر و دخترش می رسد. نزدیک قسمت بالایی آن دو گور می نشیند و سرش را به خاک می ساید. وقتی سرش را بر می دارد از جمعیت خبری نیست. همه رفته اند. روی همه ی گور ها برف نشسته و همه جا سپید شده است. جز چند زاغ سیاه که این طرف و آن طرف در پرواز هستند کسی دیگر دیده نمی شد. برف های روی گور همسر و دخترش را با دستانش پاک می کند سیگارش را روشن می کند و آن جا را ترک می گوید.برف همچنان می بارد و باد همراهی اش می کند.
وقتی برای نخستین بار دست به کار زد پایش را زخمی کرد. می خواست هیزم بشکند که تیشه به پایش خورد. اعضای خانواده ملامتش کرده گفتند : « کار کده نمیتانی، زور بی جا می زنی »
هر روز در دنیای خود غرق بود. می رفت لب دریا می نشست و به آب خیره می شد؛ تا این که کسی او را صدا می زد که شام شده و باید برود خانه.
پدرش برایش گفت به بیخ گل آب بریزد. او این کار را کرد؛ اما پس از لحظاتی صدای شکستن گلدان بلند شد و او را بر جایش میخکوب کرد. پدرش هر چه زود تر خودش را رساند. دید که گلدان شکسته و شاخه های تازه ی گل نیز از ساقه جدا شده اند. چیز دیگر نگفت و سیلی محکمی به رویش نواخت که چاپ پنجه های پدرش به رویش گل انداخت : « مه به چقه زحمت ای گُله نگاه کردم و ... یک کاره کده نمیتانی نکو.»
باز تصمیم گرفت دیگر هیچ کار نکند. هر روز یا در گوشه یی غصه ی دلش را خالی می ساخت؛ یا می رفت لب دریا و با دریا گفت و گو می کرد. گریه می کرد و بغض گلویش را می ترکاند. با خود فکر می کرد چرا برادران دیگرش می توانند و او نمی تواند.
نزدیکی های شام وقتی به خانه بر گشت، مادرش گفت آب بیاورد. دو سطل را گرفت و رفت نزدیک چاه. آن روز ها آب اکثر چاه ها خشکیده بودند. و تراکم مردم در سر چاه جهت به دست آوردن آب بیش از حد بود. در خانه همه منتظر او بودند و او منتظر رسیدن نوبت. بلآخره وقتی به خانه آمد که بسیار دیر شده بود و هرکس در هرگوشه یی خوابیده بود، جز پدرش که باز با دعوا و جنجال به خاطر دیر آمدنش از او پذیرایی کرد : « پدر نالد نمیتانی چرا میری»
او آن شب تا صبح خواب دید که نمی تواند، هر لحظه این صدا در گوشش طنین می انداخت : « نمی توانی... نمی توانی... نمی توانی...»
دیگر هیچ کاری به او سپرده نمی شد. او خودش هم باور کرده بود که نمی تواند. از بسکه حوصله اش سر رفت و دلش تنگ شد رفت به سراغ قفسچه ی کتاب هایش. به عنوانی بر خورد که نوشته بود : « اگر بخواهی می توانی »
این جمله او را بار دیگر در خود غرق ساخت. پرده ی پنجره را کنار کشید و لحظه یی چند به پرنده ها خیره شد. آرزو کرد کاش می توانست مثل آن ها آزاد بپرد و دیگر کسی برایش نگوید که نمی تواند. فکر می کرد به هر طرف که برود همه با یک صدا برایش می گویند « تو نمی توانی »
کتاب دیگری را برداشت، دید نوشته است : « چه گونه راه سعادت را یافتم » . آغاز کرد به خواندن کتاب که مادرش صدا زد :
- او ناکاره ، دیگه کارا خلاص شد که باز کتاباره تا و بالا می کنی، تو خو از همو کتاب هم نمی فامی.
در جواب پدرش چیزی نگفت، خواست امروز برود به شهر و ببیند حال و هوای دیگران چه گونه است؟
از بسکه از اطرافیانش خسته شده بود با ر ها این بیت مولانا را تکرار می خواند : « از دیو و دَد ملولم و انسانم آرزوست »
وقتی دیگران را می دید که همه مشغول کاری هستند باز صدای « نمی توانی... نمی توانی... نمی توانی...» در ذهنش تکرار می شد. غرق همین افکار بود که ناگهان موتری با سرعت با او تصادم کرد. به هوا پرید و نقش زمین شد.
در بیمارستان وضعیت خوبی نداشت. کسی خانواده اش را هم از این حادثه آگاه نکرد. فقط از جیبش شماره تلفنی را یافتند و با او تماس گرفتند که چنین یک حادثه یی اتفاق افتاده است. با شنیدن این خبر ضربان قلب انوش زیاد شده رفت و به سرعت خودش را به بیمارستان رساند.
پس از این که دقایقی در دهلیز بیمارستان منتظر ماند، دکتوری آمد و برایش گفت دوست شما از نا حیه ی مغز سخت صدمه دیده و امکان زنده ماندنش کم است.
انوش دوست روز های تنهایی او بود؛ اما چند مدتی می شد که به سراغ امین نیامده بود. چشمان انوش از اشک پر شد و از دوکتر اجازه خواست تا یک بار او را ببیند. وقتی انوش دقایقی بالای سر امین ایستاد، او اندکی به هوش آمد و خواست حرف بزند.
انوش همین قدر فهمید که امین گفت : « انوش جان به خانواده ام بگو او حالا نمی تواند زندگی کند چون همیشه مرا ناتوان می گفتند و از زبان شان ناسزا می شنیدم. و بر سنگ مزارم بنویس : « از دیو و دَد ملولم و انسانم آرزوست».
دستش را در دست انوش گذاشت و با حیات پدرود گفت.
آن سه نفر هر روز در جاي مشخصي باهم گفت و گو مي كردند و درپي پلان و تدبيري بودند تا چند وقت ديگر نيز براي شان خوش بگذرند. حسن دريشي اش را پوشيد، عطر و خوشبوي به لباسش زد و پس از بوسيدن خالد سوارموترشد. حبيبه ازكنار پنجره باشوهرش خداحافظي كرد. امروز اضطراب ناخوانده يي درپيشاني حبيبه ديده مي شد؛ گويي در انتظار واقعه يي باشد. باجاروبي كه در دستش بود بقيه ی خانه را نظيف كرد و رفت تاخالد را نوازش دهد.
حسن وقتي پشت ميز قرارگرفت از مستخدمش خواست کورتی اش را آويزان كند. پس از اندكي به سراغ دوسيه هارفت تا ببيند حساب هاي تجارت چه گونه است. نزديك ظهرتلفن دفتربه صدادرآمد :
- بلي بفرماييد !
- حسن چاشت خانه مي آيي ؟
- ني جانم بايد به كارها رسيدگي كنم كه كمي مشكل پيش آمده .توهمرای خالدجان خوش باش.
حسن پيش از اين كه تلفن راقطع كند متوجه شده بودكه كسي داخل دفترشده وپس از اتمام مكالمه ي اوآن جاراترك گفته بود. این امر او را مظطرب و نگران ساخت : «كي بود ؟ ... چه مي گفت ؟ ... چرا استاد نشد ؟ ...»
كورتي اش را پوشيد تا برود براي نان چاشت. تا هنوز از اتاق بيرون نشده بود كه تلفن دوباره صداكرد. به شك وترديد حسن افزود ده شد. صداي حبيبه بود كه گفت :
- حسن زود بيا كه خالده بردن.
گوشي از از دست حسن به زمين خورد و پارچه هاي آن به اطراف اتاق پراگنده شدند. سراسيمه خود را به خانه رساند، ديدكه ازيك طرف صورت حبيبه خون سرخ وداغي جاريست و بر روي دهليز بي هوش افتاده است. به اين طرف و آن طرف ديد كسي نبود؛ جز چند جاي پاي كه به كوچه منتهي مي شد. پس از اين كه حبيبه رابه بیمارستان رساند به پرستاران و دكتوران تأکيد كرد كه متوجه اوباشند. يك نرس قابله كه ازپيشاني اش تكبر مي باريد با درهم كشيدن ابرو با ادي خاصي حسن را خطاب قرارداده گفت:
- بروكاكا ماده فكرش هستيم .
حسن خواست به پوليس تلفن كند كه تلفن خودش زنگ زد : بلي ... بلي ...
- خوب گوش كو حَسن كَرسن ! اگرتايك ساعت ديگر درسه راهي برج چارقلا يك لك دالرنياري بچيته مي كشيم و به پوليس هم خبرنتي !
حسن باصداي مثل اين كه سرما خورده باشد گفت :
- ميارم ، ميارم ...حتمن ...
او ساعت يك وپنج دقيقه خودرا به آن محل وحشتناك رساند. چارقلا تقريبن چهاركيلومتر ازشهر دور بود وآن جا محل سكونت معتادان و او باشان بود.
هنگامي كه حسن ازموتر پايين مي شد جعبه ی پول رانيز با خود داشت. او فكركرد آن ها تنها دشمن پولش هستند؛ اما ني ! دزدان باچند تفنگچه محاصره اش كردند ويكي ازآن ها باشدت لگد محكمي به كمرش كوبيد و جعبه ی پول را ازدستش ربود. ديگرش گفت : برو از اين جا گم شو؛ اگرني هم خودته مي كشيم هم بچيته.
- ... من ... بچي مه خي بتين
- به گپ نه مي فامي
آن سه با استفاده از موتر حسن از محل فراركردند وحسن برجاي خشك ماند. هم پولش را ربودند هم پسرش را. ساعات بعد وقتي او را به بيمارستان منتقل ساختند در اثرسكته قلبي جان سپرده بود. حبیبه هم حالش چندان بهبود نیافته بود که با شنیدن خبر مرگ شوهرش بار دیگر از هوش رفت.
پس از به خاك سپاري، روز هاي سياه حبيبه شروع شد. اوتازه ازحسن دو ماه بار دار بود كه هم پسر وهم شوهرش را ازدست داد.
بعد از چندسالي پول هايش رو به تما م می رفت و ورشكست مي شد. ده سال مي شدكه ازخالد خبري نبود. وحيده جان هشت ساله شده بود. در روز هاي تنهايي مادرش راتنها نمي گذاشت. با اويكجا در دفتر پدرش كارمي كرد. ازخالد يك عكس هم نداشت تاگاهي با او سخن بگويد. اين حالت ها كنجكاوي هاي وحيده رابر مي انگيخت وگاهي از پدر وگاهي هم ازخالد مي پرسيد ؛ اما مادرش به بهانه ها ي مختلف فكر او راتغيیرمي داد.
دريكي از روز ها هنگام كار، خلاف انتظار رييس كارگاه آمد وبه حبيبه گفت :
- مدت قرارداد شوهرشما تمام شده وپس ازاين شما نمي توانيد دراين جاكاركنيد!
باشنيدن اين خبردهان حبيبه بازماند وچشمانش به سقف اتاق خيره شد .
- ... رفتم خانم تافردا دراين جا ...
اوديگر نتوانست بشنود كه اين مرد چه گفت. به روزهاي بدبختي او افزوده مي شد. دلش مي شد كسي گلويش رابفشارد و از اين همه رنج خلاصش كند؛ امامي ديد كه كساني ديگري مثل او سردچار دشواري ها هستند و زودتسليم نمي شوند.
دريكي از همين روز هاي بهاركه طبیعت خود را به شكل زيبايي آراسته بود وبوي گل اكاسي فضارانباشته بود، دروازه ی حويلي به صدادرآمد. ازپشت در وازه صدا آمد :
- ايلاكوحبيبه جان ازخود است .
باآن كه خاطره ی چند سال پيش را ازياد نبرده بود دروازه را بازكرد. ديد يكي ازخويشاوندانش با دو مرد ريش سفيد ومناسب كه درشانه ها ي شان جيلك وطني داشتند وارد شدند.
حبيبه ازديدن آنان خيلي خوشحال شد. اول فكركرد شايد خالد را با خود شان آورده باشند ياحداقل نشاني از او داشته باشند؛ مگر خلاف انتظار او، آنان براي خواستگاري آمده بودند. آن ها مي خواستند وحيده جان رابه پسرشان خواستگاري كنند.
مادر وحيده در اول احساس كرد كه اين آخرين يادگار شوهرش را ازدست خواهد داد؛ اما گفت شايد اين به خوبي وحيده باشد. با وجودي كه او از 15 سال زياد نداشت، پس از رفت و آمد زياد به طلبگاران جواب مثبت داد.
دريكي ازصبح ها قرار بود چند روز پس از آن مراسم عروسي وحيده برگزارشود. حبيبه مي خواست لباس هايش را مرتب كند که به عروسي آمادگي بگيرد. ناگهان از ميان لباس هاي شوهرش عكسي ازخالدگمشده اش به زمين افتاد. اشك در چشمانش حلقه زد وگلويش رابغض گرفت. آن عكس را چندين باربه چشمانش ماليد بوسه اش زد واحساس كرد كه خالد حتمن درهمين نزديكي ها است وزنده است؛ درحالي كه مردم برايش گفته بودند خالد مرده. او هيچ گاهي فكراين رانكرده بودكه خالد مرده است. اوپنج سال بيش نداشت كه اختطاف شد. باز به جستجويش پرداخت و با آن عكس كوچك خالد ، چند بار به چندين جاي سر زد تا بتواند نشاني از او پيداكند؛ اما همه تلاش هايش بي نتيجه ماند. شايد بعدِ يك عمر فراق همديگر رانمي شناختند.
بلاخره روز موعود فرارسيد و يك روزبراي عروسي وحيده با خالد تعين شد .
خالد درميان آن آدم ربايان بزرگ شده بود و ازآنان می آموخت چه گونه پول پیدا کند و چه گونه خوش بگذراند. قد بلند و چارشانه داشت. وقتي به وي رو به رو مي شدي هيكل و اندام برجسته خالد آدم را به تحير وا ميداشت. محل ويژه يي براي عروس وشاه درنظرگرفته شده بود. مهمانان هم بسيار زياد با پيراهن هاي مجلل وفيشني خود را آراسته بودند. چند دختر در ميان ميدان كون مي جنباندند. طبق رسم معمول، وقت آن فرا رسيد كه شاه و عروس درمحل مخصوص قرارگيرند. و ديگران با پايكوبي وگل پاشي ازآنان استقبال مي كردند. وحيده چنان زيباشده بودكه چشم هربيننده يي راخيره مي كرد و هركس كلُك تحسين به دندان مي گرفت.
وقتي هر دو پهلوي هم قرارگرفتند يك بار مادر عروس ناگهان ازهوش رفت. آن چه را دید اشتباه نبود؛ بلكه حقیقت داشت. همه هراسان و متعجب به سوي او دويدند. پس از كمك هاي اوليه او رابه هوش آوردند. وقتي حالش بهترشد ازهمه مهمانان وحاضران مجلس خواست به صداي او گوش دهند. همهمه و سر و صدا به يكبارگي خاموش شد و مردم منتظر بودند كه مادرعروس چه مي گويد؟ هركس درسرش هرفكري داشت؛ اما حبيبه (مادرعروس) مثل اين كه درپشت ميز خطابه يي صحبت كند این گونه آغازكرد :
« آ مردم ! شما مي فهميدكه نكاح دو خواهر و برادر در دين ماحرام است! شما مردم آگاه نيستيد. اين شاه و عروس كه پهلوي هم قرارگرفته اند ( خالد و وحيده ) هردو خواهر و برادر هستند. اشاره به خالد نموده ادامه داد : اين جوان زيبا و مقبول بچه نازدانه ی مه بود كه ده پنج سالگي او را دزدان و او باشان بي حيا ي كه امروز در مجلس حضور دارند از من دورش ساختند. وپدرش هم به خاطر او سكته كرد. واين وحيده كه اكنون عروس است خواهرتني خالداست . شماخوب مي فهميد كه اين عمل دردين ما گناه است. »
من به ياد دارم آن نفري كه درآن گوشه نشسته پسرم وحيدجان را دزديد و مثل خودش تربيت كرد. حال قضاوت كنيد كه درحق من چه جفايی بزرگي شده است. مردم آهسته آهسته پراگنده مي شدند و پوليس هم سررسيد.
تنها خواهشی که دارم
ننگ بر من باد!
نفرین برمن باد!
اگر از شما چیزی بخواهم
تنها خوهشی که دارم
این است که به روسپیان سیاسی نیز
قُرص ضد حاملگی بدهید
تا نسل بی شرفان افزونی نیابد
شعر از خلیل روادی شاعر کرد
ترجمه ی واصف باختر
این درد مرا می کشد. چه کار کنم؟ به هر سو می روم جایی پیدا نمی کنم. نفرتم هر روز از هر کس و هر جا بیشتر می شود. همه چیز هایی را که دیده و شنیده ام مثل مور و ملخ به ذهنم هجوم می آورند و مغزم را چور می کنند. کسی هم نیست که حرفم را بشنود. هر روز بیشتر از پیش دیوانه می شوم. چند سال می شود این طوری شده ام؛ وقتی می بینم آن مرد کلاه دار جیلک به شانه در سخنرانی اش مثل کودکان گریه می کند و به ناتوانی اش اعتراف می نماید، من هم گریه می کنم.
من وقتی این طوری شدم که خواستم از حال و هوای دیگران با خبر شوم. برای خودم یک برنامه ی مشخص تهیه کردم تا هیچ جای و هیچ کس از نظرم پنهان نماند. به کتاب ها رجوع کردم که بدانم مردمان پیشتر از ما چه گونه بوده اند و چه کار کرده اند؟ هر چه بیشتر می خواندم، تأسف و تألمم بیشتر می شد. تاریخ ما پُر بود از جنایت، خیانت و آدم کشی. حیران و متعجب با خود گفتم نمی دانم این مردمان برای چه به این تاریخ افتخار می کنند. به این تاریخ پوچ و بی معنا.
به سیاست مراجعه کردم. خواندم مردان ما همه فاحشه های سیاست بودند. با سیاست های غلط چه جفا هایی در حق این مردم روا داشته اند. بار دیگر بر نفرتم افزود.
خواستم ببینم فرهنگ ما چه گونه است. خواندم فرهنگ ما گاهی خوب و گاهی آزار دهنده است. بعضی از شاعران امیران را مدح و ستایش کرده اند و زر به دست آورده اند. آن بزرگی که از جدایی ها شکایت می کرد تأکید بر انسانیت داشت و آن که در دره ی یمگان خوابیده است به خاطر مدح نکردن چه زحماتی دیده است.
به عصر خود مراجعه کردم. دیدم هستند کسانی که قلم شان چون شمشیر بود؛ اما در این لجنزار متعفن زندگی می کردند. کاش این گونه نمی بود.
به اجتماعیات رفتم. دیدم باز هم درفش ظلم و استبداد به اهتزاز بود و طبقه ی اشراف بر طبقه ی کارگر و بیچاره حکم رانده است و صد ها تن زیر بار انواع مظالم جان سپرده اند.
کتاب ها را کنار گذاشتم، به بالش تکیه دادم و خوابیدم. در خواب دیدم که مردی با چشمان سرخ در یک دست تفنگ در دست دیگر ساطور به سویم می آید و می گوید ای دیوانه! اگر دیگر چیزی نوشته بودی یا جایی دهن باز کرده بودی مثل عبدالخالق بند بند وجودت را از هم جدا خواهیم کرد؛ اما به گونه ی دیگر. قلم دستم را گرفت شکست و لبانم را به هم دیگر دوخت. هر چه چیغ می کشیدم صدایم بلند نمی شد. نفسم بند بند شد و از خواب پریدم.
از کتاب ها خوشم نیامد؛ اگر جایی می رفتم، مردم دیوانه ام می خواندند. بیکارم می گفتند؛ تا جایی که دوستانم هم رهایم کردند. باز به خود اندیشه کردم. چرا به این همه افتخارات پوچ، ظلم، استبداد و خیانت افتخار کنم. هیچ ضرورتی نیست. تصمیم گرفتم به جایی بروم که از این چیز ها اثری نباشد. خیانت نباشد، ریا نباشد. و ... نمی دانم چنین جایی کجا باشد؟
این داستان بر اساس حفاری ها و قاچاق آثار باستانی شهرک تاریخی (آی خانم) توسط ویران گران و حریصان نوشته شده است.

آی خانم تپه ای نسبتا همواری است بربالای بلندی یی درتقاطع دریاهای جیحون ( آمو) وکوکچه در شمال افغانستان (ولایت تخار) این شهر افسانوی توسط اسکندر کبیر آباد شده بود. و تهداب این شهر نیز توسط اسکندر, فاتح یونانی، در این شهر کار گذاشته شدهاست.و حالا در موزیم کابل نگهداری می شود. قدمت این سنگ بنا به حدود سیصد سال قبل از میلاد مسیح میرسد و گفته میشود که تنها شیی در جهان است که اسکندر کبیر قطعن آن را لمس کردهاست.
بنا به گفته ی مردمان محل، مجسمه ی سنگی 500 کیلویی "آی خانم" (این عروس زیبای شهرکه بی نهایت قشنگ بوده است)، پطنوس های مصور طلایی، آفتابه های طلایی، قاشق پنجه های طلایی و انواع زیورات وسکه ها (به وزن چندین تبنگ) اشیایی بودند که دراثراین کندن کاری ها دریافت گردیده وبه بهای ناچیزی به قاچاقبران پاکستانی به فروش رسانیده شده اند.
به یاد آن شهر افسانه یی
درخت باز امشب تنها می ماند، باد شاخه هایش را پریشان می سازد و به غصه اش می افزاید. هر سال شاهد آن بود که همسایه هایش را تن و شاخ می بریدند و می رفتند؛ اما او درجریان حوادث و اتفاقاتی که برای همسایه هایش می افتید در امان بود. شب هایی که او نمی آمد افکارش پریشان می شد و در اندیشه اش توفان برپا می گشت. در آن شب های تنهایی سگ ها می آمدند در پایش می شاشیدند و می رفتند. وقتی این را می دید باز آرزو می کرد آن جلادان بیایند و سر و گردن او را نیز قطع کنند. باز در اندیشه فرو می رفت؛ مگر این سگ ها جایی دیگر برای شاشیدن ندارند که می آیند و این گونه می کنند.
هوا کم کم روشن می شد که او آمد و چادرش را در پهلوی درخت پهن کرد و خواست پیش از این که با درخت گفت و گو کندن اندکی آرام بگیرد؛ اما دید که امشب شور و مستی درخت دیگر باقی نیست و نمی خواهد با او صحبت کند. وقتی به اطراف درخت متوجه شد دید که آن سگ های ولگرد باز در پایش شاشیده اند. به اطرافش نظر انداخت جز آن درخت چیزی دیگر نیافت. با خود فکر کرد جای تعجب نیست! امروز سگ های این دیار برتر از انسان ها هستند. خوابیدن روی شاش سگ مشکلی ندارد. باید راحت خوابید و به سگ ها احترام کردو از صدای جفیدن چند سگ متوجه شد دیگر باز باید درخت را تنها بگذارد. با او وعده کرد شب دیگر او را تنها نخواهد گذاشت. هوا روشن شدو از پشت تپه ها شاخ های خورشید بلند بلند معلوم می شد. وقتی از دور نظاره کنی می بینی که درخت چقدر تنهاست.سال ها می شد برگ و بارش را بریده بودند. می خواست در این تنهایی بمیرد. از دوستان و هم قطارانش کسی نبود. فقط در جا جا تن های بریده شده ی درختان دیده می شد. یک بار دیگر وقت موعود فرارسید و بار دیگر به سراغ درخت برود. هر چه زود تر چادرش را به دورش پیچید و به سرعت حرکت کرد. زوزه ی باد گوش هایش را آزار می داد. بدون این که به جایی نگاه کند راست و مستقیم به محل رسید اما با تعجب بر جایش خشکید. آن درخت نیز قطع شده بود.
با چیغی از خواب پرید. عرق سردی پیشانی اش را پُر کرده بود. به اطرافش نگاه کرد اتاقش نامنظم بود. گلدان لب تاق افتیده بود. با یک حرکت سریع خودش را به آی خانم رساند دید همان گونه که سر درختان قطع شده بود در دل تپه نیز سر چند ستون قصر سکندر مقدونی خود نمایی می کند. حتا آن جیزی که او دیده بود نیز به چشم نمی خورد.
یک پارچه ی کاغذ را از جیبش بیرون آورد و خواند : "دراین جا بقایای خرابه یک شهر افسانوی که زیرخاک پوشیده مانده وتوسط اسکندرکبیرآباد شده بود ... درسال 1961 میلادی کشف گردید. مجسمه ها وستون های یافت شده دراین جا به نحومعماری یونان است. پیش از2200 سا ل یونانی ها دراین جا یک عبادتگاه بزرگ با علامت های یونانی آباد کردند ... واین شهرشگوفایی ورونق خاصی داشته است ... دراین جا بسیارعمارات با شکوهی وجود داشته وامیدواریم که آثار بسیارمهم دیگرپیدا خواهیم نمود".
چند بار به مردان آن جا نفرین فرستاد و از تپه به قصر ها ی آن ها تُف انداخت و پایین شد.
نصرت در را با چنان شدت بسته کرد و از خانه خارج شد که صدای آن، گوش پدرش را نزدیک کر کند. پس از رفتن نصرت، عتیق کله خراب باز قوطی نصوارش را از جیب کشالش بیرون کرد و یک کپه را زیر زبان ساخت. سرش را از کلکین بیرون کشید و چند بار پدر و مادر نصرت را فحش گفت.
قدیفه اش را به زیر کونش گذاشت و لب تاق نشست و با صدای بلند به گونه یی که تُف دهنش باد می شد گفت:
- صبا حساب تو بی پدره می رسم. بر پدر مه نالد که روز اول، ده همو شب پیدا شدنت نکشتمت. خرابی از دست خودم اس.
- وقتی برت پیسه بیارم خوش استی، اگر نیارم باز ...
نصرت با گفتن این از پشت دروازه دور شد و رفت. عتیق از دست نصرت خیلی به تنگ شده بود. هروز گپ های ته و بالا زیاد می شنید. دیگر برایش عادی شده بود که کسی برایش بگوید: « بچیته بگو پیسه ره بته اگر نی باز حشرش می کنیم. »
عتیق نصوارش را تُف کرد. یک بار دیگر پدر و مادر نصرت را برباد کرد و بر خرش سوار شد و به طرف زمین های گندم درحرکت شد.
نصرت هم از دست بچه های قشلاق روز خوش نداشت. هر روز بچه های بیکار محل جمع می شدند و می آمدند پشت دروازه و این سو و آن سو گردش می کرند تا پدر نصرت برود سرِ زمین، بعد نصرت را به بهانه های مختلف می بردند در زمین های دور دست در میان جوانه های جواری و چند نفر به نوبت لذت می بردند و با چند افغانی دلش را خوش می کردند.آوازه ی این گپ در محل بیشتر شده می رفت و نصرت هم خریداران زیادی می یافت.
یک شام دیگر باز دعوای نصرت با پدرش بلند شد. این بار عتیق نصرت را درست حسابی با یک کلتک چوب لت و کوب کرد و در همان شب از خانه بیرونش نمود.
خبر غیبت نصرت در محل پخش شد و کسانی که به نصرت پول داده بودند هر روز سر راه عتیق کله خراب سبز می شدند و از او می خواستند که نصرت را پیدا کند.
وقتی مردم از نماز شام می برآمدند عتیق هم قدیفه اش را سر شانه انداخت یک دهن نصوار زیر زبانش گذاشت و به طرف خانه در حرکت شد. نارسیده به دروازه با صدای کسی بر جای ایستاده شد.
- پیسه ره پیدا می کنی یا کارته خلاص کنم.
عتیق دور خورد ببیند صدا از کیست؛ اما در تاریکی صورت آن شخص را تشخیص کرده نتوانست. دست و پایش به لرزش افتاد و با ترس گفت :
- شما ؟ پیسه ی چی ؟
آن طرف تر دوتن دیگر با پوز های بسته دور تر با تفنگ ایستاده بودند.
بگو مگو بین آن دو آغاز شد و چند تن دیگر نیز از کوچه با آنان پیوستند. یک بار صدای فیر چند گلوله در کوچه پیچید و آن سه نفر از محل فرار کردند.
هوا تاریک شده می رفت. با صدای فیر، مردم محل آهسته آهسته جمع شدند و جنازه ی عتیق را بردند به خانه تا فردا دفنش نمایند.
12 / 8 / 1388
شهر تالقان
دست هایش چنان به سرعت هارمونیه می نواخت که من هرچه نگاه می کردم یاد نمی گرفتم. هر روز سر ساعت 2 می رفتم و پهلویش می نشستم تا هارمونیه یاد بگیرم. او پنجه های مرا روی هارمونیه قرار می داد و بعد مرا می گفت این طور و آن طور بنوازم. تقریبن یک ماه می گذشت و من به نواختن هارمونیه بلد نشده بودم. استادم از بسکه قهر می شد می گفت: ای چه رقم کله است که تو یاد نمی گیری ؟ یک ماه میشه تا هنوز یک سازه یاد نگرفتی.
بعد وقت رخصتی می شد و با افکار درهم و برهم راهی خانه می شدم. در خانه قدر و قیمت زیادی داشتم.
یک روز به پدرم گفتم برایم هارمونیه بخرد، اول مرا نصیحت کرد که درس هایت را تمام کن بعد برایت می خرم اما دید که من ناراحت می شوم و به اصرار مادرم راضی شد که فردا برایم هارمونیه بیاورد. خیلی علاقه داشتم آواز بخوانم. پدرم خبرداشت که من هر روز به خانه ی استاد لطیف می روم و از او هارمونیه یاد می گیرم.
آهسته آهسته نواختن چند ساز را بلد شدم. یگان شب وقتی دسترخوان جمع می شد به پدر و مادرم آواز می خواندم. دریکی از شب های مهتابی که سر صفه ی حویلی نشسته بودیم مادرم را گفتم هارمونیه ام را بیاورد که یک آهنگ جدید را تمرین می کنم. وقتی چند مصرع شعر را با موسیقی درآمیختم یکبار متوجه شدم که رو به رویم یک شی سیاه شبیه به انسان از سر دیوار نگاهم می کند. رو به روی صفه ی ما دیوار خانه ی همسایه بود. کسی با موهای زیاد ژولیده و پریشان با پیراهن سیاه سر دیوار نشسته و مات و مبهوت به طرف من نگاه می کرد.
من فکر کردم شاید جن باشد. یک بار دست و پایم سستی کرد، چیغ کشیدم و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم مادرم بالای سرم گریان می کرد و پدرم سرم را مالش می داد. مادرم گفت: چه گپ شد بچیم که یکی و یکبار چیغ زدی؟
من من کنان گفتم:
- مادر سر دیوار، سر دیوار...
- سر دیوار؟ چه است سردیوار بچیم بگو؟
وقتی به طرف دیوار دیدم سر دیوار کسی نبود.
پدرم گفت : تشویش نکو بچیم سر دیوار هیچ چیز نیست. کدام سیاهی ره دیدی ترسیدی.
فردای آن شب پدرم به خاطر یگانه فرزندش ( من ) یک گوسفند خرید و آن را خیرات کرد. عجیب خیراتی بود. من شنیده بودم که باید در ختم و خیرات به فقرا و مساکین نان داده شود؛ مگر جز چند همسایه و دوستان پدرم از فقرا کسی دیده نمی شد. به دلم گفتم اگر خیرات این طور باشد شاید به کدام مصیبت دیگر مبتلا شوم.
یک شب دیگر که باز مجلس من همراه پدر و مادرم گرم بود، زن همسایه از سر دیوار صدا کرد: بنفشه خوار یکدفعه لب دیوال بیا!
مادرم چادرش را سر کرد و رفت که زن همسایه چه می گوید. دقایقی طول نکشید که مادرم آمد و گفت: دختر همسایه پایش شکسته و شکسته بند دو تا تخم مرغ خواسته. من هارمونیه را کنار گذاشتم و حیران و چُرتی به بالش تکیه کردم. پدرم دید که من خسته هستم رفت که بخوابد و به من هم گفت بخواب. در بستر کم کم به یادم آمد که در همان شبی که ترسیدم از سر دیوار همان شی سیاه پوش و ژولیده به آن طرف دیوار چپه شد و دیگر هرچه به دهنم فشار آوردم چیزی دستگیرم نشد. فردای آن شب، هرلحظه تصاویر همان صحنه در ذهنم تکرار می شد. زیاد بی قرار شدم. رفتم از مادرم پرسیدم که زن همسایه چه گفت و دخترش چه کار کرده که پایش شکسته ؟
مادرم دقایقی به چشمان من نگاه کرد و بعد گفت همه اش از دست توست. من حیران و متعجب پرسیدم چطور؟
گفت : او دختر دیوانه اس، هر شب به خاطر گوش کدن صدای موسیقی میایه لب دیوال، هموشبی که تو ترسیدی او از سر دیوار افتاده و پایش شکسته.
من از این واقعه خیلی اندوهگین شدم. با پدرم مشورت کردم و تصمیم گرفتم هرکمکی که از دستم پوره شود از این دختر دریغ نکنم. حتا اگر بتوانم طبیبی پیدا کنم که خلل دماغ او را هم تداوی نمایم.
گرمای طاقت فرسای تابستان و موجودیت امراض گوناگون بازار دکتوران را گرم کرده بود. همراه پدرم پس از تلاش زیاد با یکی از دکتوران مشهور شهر صحبت کردیم تا این بیمار را مداوا نماید. او هم قبول کرد که این کار را در مقابل مقداری پول انجام دهد.
عصر همان روز با یک واقعه ی خلاف انتظار برخوردم. وقتی دروازه ی اتاقم را باز کردم، دیدم پارچه های هارمونیه ام به اطراف اتاق پراگنده شده و قاب عکسم شکسته. خیلی ناراحت شدم ، با عجله از اتاقم بیرون شدم و مادرم را صدا زدم. پیش از این که من بپرسم که این همه خرابی کار کیست او گفت : امروز بعد از رفتن شما مه رفته بودم خانه ی همسایه سهیلا ره خبر بگیرم، چند دقه « دقیقه » پس پدر سهیلا آمد. وقتی مره دید یکی و یکبار سرِ مه غالمغال کد: « او زن بی حیا بچیت پای دختر مه شکسته، حالی تو به کدام روی خانه ما آمدی؟ او کافر نباشه هر شَو (شب) ساز نمیزنه »
او از سرِ دیوار به خانه ی ما خیز زد و رفت به اتاق تو. وقتی که مه آمدم دیدم هرمنیه ی تو ره شکسته. به خاطری که تو ...
من دو باره برگشتم به اتاقم و پارچه های قاب عکس و هارمونیه ام را جمع کردم و انداختمشان در باطله دانی. به دکتور تلفن کردم که بیمار ما حالا صحتش خوب است و ضرورت به دکتور نیست. از آن روز به بعد دیگر شوق هارمونیه نکردم.
پایان
هرگاه به دستانش می نگریست چشمانش خون آلود می شد و سیاهی ناشی از آن جلو دید اش را می گرفت و ناچار مثل مرغ پرکنده خود را به در و دیوار می کوبید و دیوانه وار ناله سر می داد.
اطرافش همه خونین بودند. حتا گلدان لب تاق بوی خون می داد. دروازه هم رنگ خونین داشت.
گاهی می شد که تمام بدنش رنگ خون می گرفت، وقتی به حمام می رفت آب هم مثل خون بر سرش جاری می شد.
کابوس ها و خواب هایش همه خونین بودند. یک سال می شد که درگیر فضای خونین بود. به هرچیز دست می زد آثار خون دست هایش در آن دیده می شد. فضای اتاق خیلی وحشت ناک بود. آخر او در یک اتاق هفت نفر را یکجایی خونین کرده بود.این بار رفت به آیینه نگاه کند، دید آیینه هم از خون مکدر شده بود.
چند بار از آن جا تغییر مکان داد اما جاهای دیگر را نیز خون آلود ساخت. سگ های محل هر روز به آن جا می آمدند و به خاطر خون جف می زدند و می رفتند. گاهی دلش می شد یک بار دیگر برود و مادرش را بگوید من آدم کُش نیستم اما باز می دید که همه وجودش خونین است و مادرش خواهد فهمید که او بازهم چند تن دیگر را کشته است.
یک بار خواب دید که بازهم انسان دیگری را باید بکشد :
رفت به دیوار تکیه داد و منتظر ماند تا امروز نیز برای کشتن آمادگی بگیرد. خودش هم نمی دانست در کجا زندگی می کند. وقتی به دروازه می رفت تا به کوچه نگاه کند جز چند سگ گرسنه چیزی نمی دید. می خواست برود به دروازه که پیش از رفتن او دروازه باز شد و دو تن وارد شدند. یکی با چشم بسته از پیش و یکی با پوز بسته از پُشت. پوز بسته با میل تفنگ مرد چشم بسته را وارد حویلی کرد و دروازه را بسته کرد و رفت. او بدون این که از مرد چشم بسته چیزی بپرسد سرش را برید و داخل سیاه چاه انداخت. چند سگ پشت دروازه جف می زدند. بوی گوشت مرده آن ها را بی قرار ساخته بود. چند لحظه بعد تمام سگ های گرسنه وارد حویلی شدند و به جان او حمله کردند. با چیغ وحشت ناکی از خواب پرید و دید که کسی نیست. باز احساس کرد که همه جا بوی خون می دهد.
مثل این که خوابش راست بوده باشد، آن روز دو مرد را به سیاه چاه انداخت. پیش از به چاه انداختن یک دست آنان را بریده و به سگ های پشت دروازه داده بود.سگ ها با هم با خوشحالی چند بار دور آن گوشت آدم چرخیدند و بعد با اشتیاق تمام آن را خوردند. پوز های شان خون آلود شده بود. بوی خون در کوچه بیشتر شده بود.بازهم جف زدند و رفتند. اوهم گاهی سگ می شد و جف می زد ، جف می زد، جف می زد تا شام می شد و باز نوبت سگ های پشت دروازه می رسید. آن ها وقتی در کوچه چیزی نمی یافتند جف می زدند.
یک سال می شد که کسی به این محل نمی آمد. جز چند سگ نر و ماده که پشت دروازه به خاطر خوردن دست یا پای آدمی دُمبک می زدند.
ساعت 4 یک عصر دیگر باز همان مرد پوز بسته با یک مرد چشم بسته وارد شد. با میل تفنگش او را وارد حویلی ساخت و خودش رفت. سگ ها فهمیده بودند که باز کسی آمده است. عقب دروازه به جفیدن آغاز کرده بودند.
وقتی چشمان مرد باز شد، احساس کرد که از خانه ی تاریکی بیرون آمده باشد. قبل از این که کارد به گلویش برسد خودش را به او رساند و در یک چشم زدن سرش را برید و خودش از سر دیوار عقب حویلی فرار کرد.
سگ ها به دنبالش دویدند و دسته جمعی جف زدند. دیگر در و دیوار ، سقف، درخت و همه و همه سگ شده بودند و بر بالای آن جسد جف می زدند. جسدی که روز های پیش آدم های دیگر را جسد می ساخت حالا خودش جسد شده بود. برای سگ ها شام خوشی بود، جشن گرفته بودند.
کاردی که خون آلود بود، مثل سگ جف می زد. بوی خون، بوی مرده کوچه ی متروک و بی کس را پُر کرده بود. سگ ها با دهان خون آلود چند بار جف زدند و پراگنده شدند.
بهار 1388 تالقان
گریه های پی هم محسن نمی گذاشت سلیمان اندکی بخوابد ، پشت و پهلویش درد می کرد. زیر چشمش کبود شده بود . اگر او خود را در دعوا و جنجال شریک نمی ساخت حال وضع اش این قدر خراب نمی شد.
باز سرش را از بالشت برداشت و صدا زد :
- او زن ! بیا بچیته خپ کو ، اگرنی گواره ( گهواره) را بیرون مندازم ( می اندازم ).
نفس گل سبد نان را در کنج خانه گذاشت و با نشستن در پهلوی گهواره پستانش را به دهن محسن گذاشت تا آرام شود.
صدای محسن هنوز خاموش نشده بود که سر و صدا از خانه ی همسایه باز سلیمان را نگذاشت بخوابد ، چیغ و فغان زن همسایه شنیده شد که بلند بلند فریاد می کشید :
- وای دخترم جوانمرگ شد.
سلیمان وارخطا از جایش بلند شد ، با وجودی که جانش خیلی درد می کرد رفت تا ببیند چه خبر است . وقتی نزدیک دروازه رسید از رفتن منصرف شد چون امروز خیرخواهی اش بلای جانش شده بود.
تا نیمه های شب چیغ و فغان آهسته آهسته خاموش شد و سلیمان به خواب رفت. فردا پیش از طلوع آفتاب باز گریه و ناله بلند شد ، سلیمان با مردم دیگر یکجا رفتند به خانه ی همسایه تا یک ساعت بعد در جنازه اشتراک نمایند.
مادر شفیقه با سر و وضع آشفته و یخن پاره پاره به دنبال تابوت دخترش از دروازه می خواست بیرون شود که زنان دیگر جلوش را گرفتند و دوباره دروازه را بستند.
سلیمان با خود فکر کرد شفیقه را یکی و یکبار چه شد که مُرد، چند روز پیش همرای زن وی رفته بود زیارت ، جور تیار بود ، بسیار مقبول هم شده بود. چند روز پیش یکی از نزدیکان سلیمان رفته بود برایش خواستگاری.
هرچه بیشتر فکر می کرد ، درد کله اش زیاد تر شده می رفت ، چند بار به پایین و بالای کوچه نظر انداخت و وارد خانه شد.
نفس گل هم تازه از خانه ی مرده دار آمده بود ، سلیمان دوباره به بسترش دراز کشید ، محسن 9 ماهه شده بود ، آمد به به آغوش وی و چند تار ریشش را کند.
- راستی بگو او زن چه گپ بود ، دختر نورخانه چه شده بود که یکی و یک بار مُرد؟
نفس گل گهواره ی محسن را جمع و جور کرد و رفت به دهلیز.دقایقی بعد آمد و نامه یی را به سلیمان داد و گفت : « این را بخوان شاید جوابت را پیدا کنی . یک شب پیش از مردنش از لب دیوار به من داده بود . »
سلیمان نامه را باز کرد با خط زیبایی در آن چنین نوشته شده بود :
شاکر عزیز قبل از هرچیز دیگر باید این را بفهمی لحظه یی فراموشت نمی کنم.
از روزی که با تو عهد بسته ام که با هم یکجا باشیم ، مسایل زیادی سد راه رسیدن ما و تو به هم شده است. خودت خوب می دانی که مردمان نزدیک من و تو هنوز هم با عقاید و افکار پنجاه سال پیش زندگی می کنند، پدرم می گوید باید از بابت دادن من به کسی مقدار زیادی پول به دست آورد و می دانم که تو برداشت این بار سنگین را نداری ، برادرم را که می شناسی او یک آدم کش است ، اگر از رابطه ی من و تو خبر شود یک لحظه آرام نخواهد نشست ، فقط تنها راه همین است که چند روز بعد شاه محمود می رود مزار ، درهمین شب های نزدیک بیا و باهم می رویم یک شهر دیگر. تا از این همه رنج خلاص شویم.
همیشه با یادت زندگی خواهم کرد شاکر عزیزم.
دوست دارت شفیقه
چکیدن چند قطره اشک ازچشم سلیمان چند سطر آن را خراب ساخت ، نامه را به پاکتش گذاشت و سپرد به نفس گل ، و برایش گفت :
- نفس ! بریمه ( برای من ) واضح نشد که بلآخره شفیقه چطور مرد ؟
- راستی همو شب ای هردو می خواستند فرار کنند که سر راه شان شاه محمود برابر میشه ، شاکر فرار می کنه و شفیقه ره شاه محمود همرای کارد می کشه و می گریزه.
نفس گل اندکی خاموش ماند و باز ادامه داد : بیچاره مادرش بسیار گریه کرد. کُل زنها به حالش گریه کدن.
سلیمان غرق افکارش شد و نفس گل هم بیرون رفت تا حویلی را جاروب نماید
پایان
شب سیاه تر از شب های گذشته بود ، من جرأت نمی کردم بیرون بروم چون از تاریکی می ترسیدم ، پدرم می گفت : « بی حیا کلان بچه شدی هنوز هم از تاریکی می ترسی ، آخر کدام روز شاشیت ده ایزارت خواد رفت.» یادم است همان شبی که بیرون سرد بود ، رفتم در سیاهی یک چیز کلان را دیدم گریختم ، به یادم آمد که بچه ی مامایم لب و دهنش کج است ، می گفتند او را در یک شب تاریک جن زده. به خاطرهمین تنها بیرون نمی رفتم ، وقتی در سر دسترخوان نان یک پیاله چای یا آب را چپه می کردم مادرم چنان بر بیخ گوشم می نواخت که تا چاشت روز یک طرف کله ام گیچ می بود. مرا در کوچه کله کدو صدا می کردند ، چند بار همراه بچه ها به همین خاطر جنگ کردم . یک روز یکی از قلدر های کوچه یک بوکس به بینی ام زد ، خون مثل نل آب فواره زد و پیراهن سفیدم را سرخ ساخت. به خانه که رفتم مادرم زیاد دعای بدم کرد و بعد خوب حسابی لت و کوبم کرد. شانه هایم تا چند روز درد می کرد. من حیران بودم با این حالت چه کار کنم ؟
یک صبح که تازه چای صبح را خورده بودیم مامایم آمد و همرای پدر و مادرم جنجال کرد ، برای شان گفت : « شما هر روز ای کلان بچه ره لت می کنین ، مغز سرشه خراب کدین .»
من هم با این آدم ها حیران بودم چه کنم ؟ بلآخره همراه با چند تن از رفقای کوچگی رفتیم به ایران ، تقریبن سه چهار سال در ایران بودیم ، کم کم هوای گوشم باز شد و دیگر کله کدو صدایم نمی زدند. راستی هشیار شده بودم ، وقتی بعد از چهار سال دو باره آمدیم در افغانستان. جنگ های ذات البینی شروع شده بود ، ما هم بیکار بودیم ، قسیم نول دراز که در سابق بادیگارد یک قوماندان بود حالا خودش قوماندان شده بود ، من با رسول دمبو و جبار رفتیم به قسیم پیوستیم ، کار ما جور بود ، هر روز از مردم به بهانه های مختلف پول می گرفتیم ، یک شب مشوره کردیم که راه گیری را بس کنیم ، یگان کار کلان تر کنیم . به یادم است که آن شب ترموز های چای یکی پی دیگر خالی می شد و باز پر می گردید. ساعت یک شب بود و بساط چاروالی هنوز هم هموار بود. قسیم نول دراز چنان گرم شده بود که دیگر همه فکرش طرف میدان بود ، تیز تیز پول ها را جمع می کرد و به جیبش می گذاشت و باز ادامه می داد.
رسول دمبو که شکمش از چای پر شده بود در گوشه یی با قطی نصوارش بازی می کرد ، یکبار صدا زد :
- چه می کنی لا لا ؟ کُل مَیدانه بردی ، بس است دگه ، بریم که اندیوالا منتظر استند.
قسیم مثل این که تازه به هوش آمده باشد مثل فَنَر از جا پرید و گفت :
- خوب شد به یادم آوردی ، مه رفتم برادرا !
فضل از بسکه باخته بود مثل کشمش پندید و سرخ گشته بود ، از دامن قسیم کش کرد و گفت :
- ببین لا لا نامردی می کنی ، حالی که میدانه بردی باز فرار می کنی .
- مه برت قول میتم فضل که ده یک ساعت پس میایم.
امشب اگر پلان ماعملی شوه باز کُل شماره از خاک می خیزانم.
هوای داخل خانه پر از دود سگرت شده بود ، قسیم هم سگرت نیم سوخته یی را از جیبش بیرون کشید آن را روشن کرد و با رسول دمبو بیرون شدند.
اواسط ماه حوت (اسفند) بود، کوچه خلوت بود ، صدای چند پشک سکوت شب را می شکست. رسول دمبو چند بار پشک ها را دشنام داد و با قسیم به راه افتاد. وقتی چند کوچه را پشت سر گذاشتند در نزدیک پروژه ی نو آباد جبار هم با آن ها یکجا شدند. پیش از این که حرکت کنند جبار خطاب به دیگران گفت :
- خوب گوش کنین اندیوالا ( بچا ) ! بسیار به دقت و احتیاط حرکت کنین ، قلف ( قفل )دروازه ره مه اره می کنم، اگر کسی بیدار شد عاجل خوده بکَشین.
آنان با استفاده از تاریکی از سردیوار ، داخل حویلی منگل بزاز شدند ، یک هفته می شد منگل رفته بود به تجارت ، خانم او با یک پسر کوچک و دو دختر جوانش در خانه تنها بود.
جبار ، قسیم و رسول دمبو به سه جهت تقسیم شدند و هر کدام به آهستگی وارد حویلی منگل شدند ، شب سیاه و تاریکی بود. باران کم کم شروع به باریدن کرده بود . حویلی منگل طوری بود که وقتی وارد می شدی از طرف دست راست مهمانخانه و در مقابل آن تعمیر سه اتاقه یی قرار داشت که خانم منگل با یک پسر کوچک و دو دختر جوانش در آن خواب بودند. نور کمرنگ اریکین ( فانوس ) فقط محیط خانه را روشن ساخته بود.
آن شب خوب پول و طلا دزدی کردیم ، تا چند روز کاکه کاکه چکر می زدیم ، خوب می خوردیم ، خوب می پوشیدیم و خوب ستنگی می کردیم .
یک سال تیر نشده بود که باز در حکومت تغییرات آمد ، جنگ طالب و دولت در مناطق ما تمام شد ، یک شب دیگر می خواستیم خانه ی یک آدم پولدار را دزدی کنیم که یکی از رفقای ما گیر آمد و ما گریختیم ، نا چار دوباره به ایران رفتیم ، این بار پنج سال پس دو باره برگشتیم به خانه و بین خود تعهد کردیم که دیگر از این کار ها نکنیم ، من که سابق به نام کله کدو مشهور بودم ، حالا آغای ایرانی صدایم می زدند. راستی قسیم نول دراز بعداز همو دزدی ها از ما جدا شده بود و قوماندان کلان منطقه بود.
وقتی از ایران آمدیم از قسیم احوال نداشتیم که کجاست و چه می کند .
یک روز می خواستم به بچه ام که 7 ساله شده بود تذکره ی تابعیت بیگیرم ، رفتم به اداره ی مربوط و کارهایم را طی مراحل کردم ، بالآخره باید امضای والی را می گرفتم و تمام می شد. دقایق زیادی پشت دروازه ی والی منتظر ماندم ، در دهلیز به دیوار تکیه کرده بودم ، نزدیک بود خوابم ببرد که محافظ والی گفت :
- بخیز کاکاکه نوبتت رسیده ، اینجه جای خو ( خواب ) نیست .
لنگی ام را منظم کردم و با ادب داخل شدم ، آه دهانم باز مانده بود ، در وسط اداره خشکم زده بود ، چشمانم را چند بار مالیدم ، گفتم شاید اشتباه می بینم ، اما دیدم درست خود نفر بود ، قسیم نول دراز با تغییر قیافه و نام والی شده بود ، او هم مرا شناخت ، رویم را بوسید ، ورق را امضا کرد و آهسته در گوشم گفت : (( هر وقت کارت بند شد بازهم یار سابق در خدمتت است کله کدو بچیم. ))
هر دو خندیدیم و بعد من بیرون شدم.
بازهم از همان کوچه گذشتم. این بار دلم لرزید ، ساعت از یک بعد از ظهر گذشته بود. به اطرافم نگاه کردم. کسی نبود ، ملای مسجد گفته بود : (( دروازه ی کسی ره سیل نکنین که گناه داره )) اما من باز هم سیل کردم و بار دیگر مرتکب گناه شدم ، این سومین بار بود که گناه بزرگ می کردم ، آخر چه کنم او هم مرا نگاه می کرد . وقتی به پشت سرم سیل می کردم او مرا با نگاه هایش تعقیب می کرد.
به لب دریا که رسیدم دلم شد خودم را به دریا بی اندازم و خود را از این همه رنج رها کنم اما نتوانستم ، دلم به مادرم سوخت که در روز مرگم داد و وایلا سر می دهد و زن های خویش و قوم و همسایه ها نیز با او یکجا گریه خواهند کرد.
با برادرش رو برو شدم ، او ستنگ و قلدر کوچه بود. با تفنگ ساچمه یی اش چند تا گنجشک را شکار کرده بود و با غرور ، سنگین سنگین راه می رفت ، به طرفم چپ چپ نگاه کرد و از کنارم رد شد . به قدم هایم سرعت بخشیدم ، فکر کردم شاید تعقیبم کند وقتی از او دور تر شدم تقریبن دویدم .
شام سه شنبه باز هم از همان کوچه گذشتم ، این بار تفاوت داشت ، دروازه بسته بود و از خانه ی شان صدای ساز بلند بود ، دلم شد که داخل شوم و ببینم چه خبر است اما نمی توانستم ، باز به قدم هایم سرعت بخشیدم ، برگ ها زیر پایم خش خش صداکردند.
هوا تاریک می شد ، وقتی به لب دریا رسیدم دو سگ یکی سیاه و دیگر سفید سر راهم خوابیده بودند ، پیش از آن که به سگ ها برسم از راه آمده دوباره برگشتم ، از سگ خیلی می ترسیدم. یک سال پیش به یادم آمد ؛ برادر بزرگم را یک سگ دیوانه گزیده بود بعد از چند ماه مرد و مادرم همراه زن های همسایه خیلی گریه کردند ، من کمی دلم سوخت مگر چشمانم آب نداشت که بریزد.
ساعت 6 شام به خانه رسیدم ، صدای گریه ی فرزاد و محمود شنیده می شد نمی دانم امشب باز بر سر چه یکدیگر خود را پرت و پوست کرده بودند. رفتم یک گیلاس آب نوشیدم بعد به بالش تکیه کردم و در فکر آن شدم امشب آن جا چه خبر باشد ، چرا صدای ساز بلند بود. به پرسش هایم پاسخ نیافته بودم که مادرم پرسید :
- باز چه گپ است او کله کته ؟
خود را به کری زدم و شروع کردم به خواندن کتاب " زنده به گور " نوشته ی صادق هدایت. چند سطر از داستان داوود گوژ پشت را خواندم ، بدین جا رسیدم که : (( او فکر می کرد ، می دید از آغاز بچگی خودش تا کنون همیشه اسباب تمسخر یا ترحم دیگران بوده))
سر و صدای پدر و مادرم نگذاشت بقیه داستان را بخوانم ، حیران بودم چرا همیشه بر سر موضوعات کوچک این دو دعوا می کنند. کتاب را به گوشه یی پرتاب کردم و رفتم به اتاق خودم. بالشت را زیر سرم گذاشتم و آرام کردم ، وقتی چشمانم را باز کردم که آفتاب پاییزی از پنجره داخل اتاق تابیده بود. شاید آمده بود تا مرا بیدار کند ، دلم می گفت امروز حتمن گپی است که من باید خبر شوم ، احساس بی حالی می کردم به فکرم رسید که شب نان ناخورده به خواب رفته ام ، به اتاق نظر انداختم همه چیز نامرتب بود ، چند تا کتاب از قفسه ی الماری به زیر افتیده بودند ، عکس هایم هم از آلبوم پراگنده شده بودند ، ندانستم کی آمده و این همه خرابی کرده.
کست ( نوار ) را در تیپ گذاشتم و خودم بیرون شدم ، صدایش کم کم به بیرون می رسید فرهاد دریا می خواند :
یک رفیق دستگیری در جهان پیدا نشد
تا به پای قصر شیرین نعش فرهاد آورد
محیط دانشگاه هم عجب جایی است ، گاهی اوقات فکر آدم به موضوعات مختلفی برخورد می کند ، آن روز رفتم نزدیک هاشم ، عباس ، و نور احمد ، نمی دانم چه بحثی داشتند ، با آمدن من از جا ها ی شان برخاستند و به طرفم آمدند. بعد از احوال پرسی خواستم بدانم بر سر چه بحث می کردند.
هاشم دستی به موهایش زد ، عینکش را جابجا کرد و گفت :
- من می گویم هرپدیده ی ادبی اگر در آغاز با دشواری هایی از قبیل پذیرش و یافتن جایگاه در پهلوی سایر رشته های ادبیات مواجه می شود اما رفته رفته جریان پیدا خواهد کرد و پیروان زیادی خواهد داشت اما عباس با من موافق نیست و می گوید شعرسپید اصلن مخاطب ندارد ، من که تقریبن با نظر هاشم موافق بودم از نور احمد پرسیدم نظر تو چیست ؟
دیدم او از این موضوعات سر در نمی آورد ، با خنده مسیر موضوع را تغییر داده گفت :
- او ره چه می کنین اندیوالا که دیروز ریحانه به طرفم چشمک زد ، از همو وقت تا به حال به خود نیستم.
هرسه با هم خندیدیم و وارد صنف شدیم.
ساعت یک بعد از ظهر باز وقت آن رسیده بود که از آن کوچه بگذرم ، کوچه خیلی زیبا شده بود ، برگ ها سرک را پوشیده بودند. فصل پاییز هم زیبایی خودش را داشت ، برگ ها ، درختان ، آب جویبار و چند تا ماکیانی که هر روز من از این کوچه با آنان بر خورد می کردم با من آشنا بودند ، به خیالم می آمد وقتی من از این کوچه می گذرم برگ هایی که از درختان به حویلی آن ها می ریزد حتمن پیام می دهند که من آمده ام و او هم باید بیاید لب دروازه .
آه امروز چه چیزی می دیدم ، انگشتم را دندان گرفتم و دهانم هاج و واج مانده بود ، یکبار متوجه شدم که ستنگ و قلدر کوچه با تفنگ ساچمه یی اش از آخر کوچه نمایان شد ، هرچه زود تر راهم را چپ کردم و آن جا را ترک گفتم.
امشب بر خلاف شب های دیگر در خانه آرامش حکم فرما بود ، پدر و مادرم با هم دعوانداشتند ، بوی پلو اشتهایم را تحریک کرد. دختر همسایه مرا خیلی دوست داشت ، هروقت در یک مرتبان ( ظرف شیشه یی ) برایم چاشنی و ترشی می آورد ، پس از آن که نان شب را خوردیم ، داستان داوود گوژ پشت و چند داستان دیگر از صادق هدایت را خواندم و به خواب رفتم.
آن شب چه خوابی دیدم ، کاش شب به پایان نمی رسید و من از خواب بیدار نمی شدم.
بیرون باران می بارید و صدای رعد و برق دل آسمان را پاره می کرد. او از باران گریخته و به خانه ی ما پناه آورده بود ، شالش را به دور گردنش پیچیده بود و خرمن موهایش را بر شانه هایش ریخته بود ، نزدیک من آمد ، بی آن که چیزی بگوید پهلوی من قرار گرفت و خودش را در پتوی من پیچاند ، گرمی نفس هایش را احساس کردم ، سرش را به سینه ام گذاشت و دستانش را به دور گردنم حلقه کرد و آرام خوابید.
صدای شکستن شیشه خوابم را برهم زد ، وارخطا از جایم پریدم دیدم کسی نیست و شیشه ی مقابلم شکسته است ، بیرون شدم ببینم شیشه را کی شکسته است ؟ سنگ غولک بچه ی همسایه شیشه را شکسته بود.
در چند لحظه اندوه ناشناخته یی بر دلم سنگینی کرد و خیلی خسته و پریشان از خانه بیرون شدم ، رفتم تا با دوستانم بروم گردش ، آن روز تعطیل بود. هوا آفتابی بود و نسیم خنکی می وزید. من عباس ، هاشم و نور احمد رفتیم به باغ کاکایم ، آن جا منظره ی خوبی بود ، باقی برگ های درختان یگان یگان به زمین می نشستند. هاشم یک شعر تازه سروده بود آ ن را خواند و ماگوش کردیم ، نور احمد هم از دوستش قصه کرد. من حال خوشی نداشتم حس کنجکاوی هاشم را وادار ساخت تا از من بپرسد چرا امروز نا خوش هستم ، من سردردی را بهانه ساختم و رفتم تا برای چاشت آمادگی بگیرم.
به خانه ی کاکایم داخل شدم دیدم زن کاکایم آش پخته کرده است و نیلوفر دختر بزرگش او را همراهی می کند.
یکجایی با دوستان آش را خوردیم و بعد هرکس رفت پی کارش . من ماندم و حال پریشانم ، این جا با خانه ی ما بیست دقیقه فاصله داشت ، آن کوچه باز سر راه من قرار می گرفت. خواستم کمی دیر تر از دیگر وقت ها از آن کوچه گذر کنم ، دقایقی با نیلوفر دختر کاکایم صحبت کردم تا شام شد بعد آهسته آهسته قدم برداشتم و در حرکت شدم تا وقتی که از حویلی بیرون می شدم نیلوفر نگاهم کرد.
به آن کوچه که رسیدم کوچه حال و هوای دیگری داشت ، باز صدای ساز از همان حویلی بلند بود ، چند دروازه دورتر از آن حویلی خانه ی هاشم شان بود. امشب در کوچه بیر و بار بود و مردم هم در رفت و آمد ، هاشم هم با چند تن از بچه ها نزدیک چاه آب قصه می کردند.
وقتی هاشم مرا دید به طرفم آمد و پرسید :
- سلام کجا روان هستی ، امروز چرا جگر خون بودی ؟
من بی آن که پاسخ او را گفته باشم پرسیدم امشب در کوچه ی شما چه خبر است ؟ او گفت :
- امشب عروسی شراره است ، ملای جادو گر او را جادو کرد و امشب قرار است عروسی کند.
در این مدت دراز نام او را نمی دانستم حالا فهمیدم که شراره است ، او با نگاه های شرر بارش افسونم کرده بود ، او مرا افسون کرده بود و ملای جادو گر او را .
دیگر به حرف های هاشم توجه نکردم و سست و بی حال در حرکت شدم ، در را ه چند بار گپ های ملا در ذهنم تکرار شد که گفته بود : (( دروازه ی کسی ره سیل نکنین که گناه داره ))
من از آن روز تا به حال به دروازه ی کسی نگاه نمی کنم ، گناه داره ...
پایان
زمستان 1387 تالقان
سوژه ی این داستان را مدیون دوست خوبم زیوری ویژه هستم
هوا خیلی سرد بود، نمی دانم چه باعث شده بود که از شب قبل تا کنون دست پاچه و هیجان زده شده بودم ، مثل این بود که انتظار کسی را دارم ، افکارم پریشان و درهم و برهم بود تا این که پرده های ظلمت شب درید و چشمان مست سحر از پنجره یی که در مقابلم بود به سویم خندید و من در یک چشم زدن تمام لباس هایم را تبدیل کردم و آماده ی رفتن به دانشگاه شدم. دیری نپایید که خود را مقابل دروازه ی دانشگاه یافتم ، اما از ساعت خبرنبودم که چند صبح بود یکراست بدون توجه به طرف دروازه در حرکت شدم ، جز به خیالات و افکارم به چیز دیگر نمی اندیشیدم ، دستی به سینه ام خورد و گفت :
- برادر کجا می روی ؟
مثل این که با کوهی تصادف کرده باشم ، ایستادم و حرفی برای گفتن نداشتم ، برای لحظاتی زبانم لال شده بود . بار دیگر صدا به گوشم طنین انداز شد :
- برادر کجا می روی ؟
متوجه شدم که من مخاطب محافظ دروازه هستم.
گفتم می روم دانشگاه ؛ جوان پلیس اینبار با لحن تند کارت دخول دانشگاه را مطالبه کرد. دستم را به جیبم فرو بردم اما دیدم کارت فراموشم شده و با خود نیاورده ام.
من من کنان گفتم :
- ببخشید که امروز فراموشم شده
او کنجکاوانه به من خیره شد و چیزی نگفت. دوباره برگشتم تا بروم دنبال کارت، چند قدمی نرفته بودم که پلیس جوان دوباره صدایم زد و برایم اجازه ی ورود داد .
ساعت درسی هنوز آغاز نشده بود ، تعداد زیادی از دانشجویان در صحن دانشگاه در گوشه و کنار به گفتگو های خصوصی شان پرداخته بودند. من در هوای خود غرق بودم، بدون این که بفهمم به کجا می روم بازهم به قدم زدن در صحن دانشگاه ادامه دادم ، از جمع دانشجویان گذشتم و به کنار حوض آب دانشگاه رسیدم .
دیدم چوکی تنهاست و انتظار مرا می کشد ، به اطرافم نگاه کردم در چوکی های اطراف حوض کسان دیگر هم نشسته بودند ، مثل دیوانه ها به این و آن نگاه می کردم و چیزی نمی یافتم ، ناگهان کسی نظرم را به خود جلب کرد ، ازهمه سو دیده بریدم و نگاه هایم را به او متمرکز ساختم.
حرکات و کارهای او به نظرم عجیب می آمد ، او گاهی به سوی راست و گاهی هم به سوی چپ می دید و زمانی هم می خندید و به سیگار زدن ادامه می داد، باتحیر به او می نگریستم ، حالات چند لحظه قبل را فراموش کرده بودم.
او حواسش را متمرکز ساخت ، از زیر بغلش یک تابلوی کوچک را بیرون کشید و به آن چشم دوخت ، آنقدر مشتاقانه به تابلو می دید که گویی این اولین بار است که چیزی را می بیند ، باز می خندید و می خندید و بعد سکوت می کرد. برای لحظاتی چشمش را از تابلو برداشت و سرش را به سوی آسمان بلند کرد ، دیدم چند قطره اشک از چشمانش سرازیر شد و رخساره هایش را تر ساخت.
من که دلم سخت به تنگ شده بود از جا بلند شدم و خواستم به او نزدیک شده احوالش را بپرسم ، هنوز چند قدمی پیش نرفته بودم که پایم به چیزی بند شد ، دیدم لبه ی حوض بود که از سطح زمین کمی بلند تر اعمار شده بود. راهم را تغییر دادم تا به آن جوان برسم،یکبار متوجه شدم نه جوانی است و نه دانشجویان ، همه رفته بودند ، من بودم و رویا های پریشانم ، متوجه شدم که ساعت درسی هم تمام شده است ، علت پریشانی حواسم را هم ندانستم ، نادانسته دستم را به جیبم فرو کردم کاغذی به دستم خورد ، آن را بیرون کشیدم ، دیدم آخرین نامه ی گیتا بود که مرا با دنیای پر از غم و اشک تنها گذاشته و رفته بود به دیار باقی.
نتوانستم جلو اشک هایم را بگیرم ...